در ادبیات فارسی، گاهی شاعران به استقبال یکدیگر می‌روند، به این معنی که با وزن و ردیف و قافیه شاعر دیگر، خود را می‌‌‌آزمایند و سروده‌ای تازه می‌آفرینند.

این سه غزل، اثر طبع سه شاعر ولایی یعنی صفایی جندقی، محمدعلی مجاهدی «پروانه» و علی انسانی است؛ زندگی‌نامه مختصر هر یک از این سه شاعر:

الف/ صفایی پسر یغمای جندقی است و در قرن 13 و 14 می‌زیسته؛ ترکیب‌بند عاشورایی او 110 بند دارد. دیوانش به کوشش سید علی آل‌داوود منتشر شده است.

ب/ محمدعلی مجاهدی «پروانه» شاعر معاصر و اهل قم که «یک صحرا جنون»، «سیری در ملکوت»، «آسمانی‌ها» و «یک دریا عطش» کتاب‌های حاوی اشعار اوست. در حوزه تصحیح و گردآوری اشعار نیز تألیفاتی دارد که از آن جمله ‌است: مجموعه شعر بقیع، یک قطره از دریا، گریه اشک، یاس کبود، تذکره سخنوران قم، معارف اللطائف، فغان دل (تصحیح دیوان شرر بیگدلی قمی)، تصحیح گنجینه اسرار عمان سامانی به انضمام وحدت کرمانشاهی، کاروان شعر عاشورا (تذکره) و...

ج/ علی انسانی شاعر و ذاکر معاصر، متولد کاشان و ساکن در تهران که مجموعه اشعارش در دو مجلد «دل سنگ آب شد» و «گلاب و گل» جمع آمده و مجموعه‌های دیگری نیز به اهتمام ایشان منتشر شده؛ مانند چراغ صاعقه (گزیده اشعار عاشورایی)، یک عمر (گزیده اشعار صائب تبریزی و استقبال‌های وی از حافظ)، شاهدنامه (تصحیح مثنوی چهار خیابان الهامی کرمانشاهی) و نشئه ازل، شیشه در بغل (گزیده زودیاب‌های بیدل دهلوی؛ 2 جلد).

اینک متن سه غزل؛ در ادامه خواهید دید که انسانی بیتی از صفایی را با ذکر نام وی تضمین کرده است:

 

صفایی جندقی

بیمار کربلا به تن از تب، توان نداشت

تاب تن از کجا؟ که توان بر فغان نداشت

 

گر تشنگی ز پا نفکندش غریب نیست

آب آن قدر که دست بشوید ز جان نداشت

 

در کربلا کشید بلایی که پیش وهم

عرش عظیم، طاقت نیمی از آن نداشت

 

ز آمد شد غم اسرا در سرای دل

جایی برای حسرت آن کشتگان نداشت

 

جامی به کام تفته طفلان از آن نریخت

کاو غیر اشک در نظر، آبی روان نداشت

 

در دشت فتنه‌خیز که زآن سروران، تنی

جز زیر تیغ و سایه خنجر، امان نداشت

 

این صید هم که مانْد نه از باب رحم بود

دیگر سپهر، تیر جفا در کمان نداشت

 

یا کور شد جهان که نشانی از او ندید

یا کاست او چنان‌که ز هستی نشان نداشت

 

از دوستانش آن همه یاری یقین نبود

وز دشمنان هم این همه خواری، گمان نداشت

 

آن گر چه سوخت از عطش، این بود خون صرف

جز اشک چشم و لخت جگر، آب و نان نداشت

 

از بهر دوستان وطن، غیر داغ و درد

می‌رفت سوی یثرب و هیچ ارمغان نداشت

 

تا شام هم ز کوفه، در آن آفتاب گرم

بر فرق، جز سر شهدا سایبان نداشت

 

از یک شرار آه، چرا چرخ را نسوخت؟

در سینه، آتش غم خود گر نهان نداشت

 

وز یک قطار اشک چرا خاک را نشست؟

گر آستین به دیده گوهرفشان نداشت

 

چون مرغ سر بریده و چون صید خورده تیر

جان از حیات، سرد و دل از زندگیش سیر

 

محمدعلی مجاهدی «پروانه»

در کربلا شد آن‌چه شد و کس گمان نداشت

هرگز فلک به یاد، چنین داستان نداشت

 

در کربلا هر آن‌چه بلا بود، عرضه شد

تیری دگر قضا و قدر در کمان نداشت

 

از این شراره، خرمن عمر ستاره سوخت

بود آسمان به جای ولی کهکشان نداشت

 

بعد از عروج حجت یزدان به عرش نی

دیگر زمین، سکون و قرار، آسمان نداشت

 

زین‌العباد باز به گیتی قرار داد

ورنه سکون، عوالم کون و مکان نداشت

 

او شمع راه قافله در شام تار بود

حاجت به نور ماه، دگر کاروان نداشت

 

او قطره قطره آب شد و سوخت همچو شمع

با آن‌که در بساط خود آب روان نداشت

 

کارش رسیده بود به جایی ز تاب درد

کز بهر آن‌که سر دهد افغان، توان نداشت

 

با کوله‌بار درد در آن دشت پُرلهیب

جز دود آه بر سر خود سایبان نداشت

 

گفتند ماه بود و درخشید و جلوه کرد

دیدم که مه به گردن خود ریسمان نداشت

 

گفتند سرو بود و خرامید و ناز کرد

دیدم که سرو، طاقت بند گران نداشت

 

در انقلاب سرخ حسینی کسی چو او

نقشِ حماسه‌ساز ولی را بیان نداشت

 

در گیر و دار معرکه کفر و شرک نیز

دوران چو او سوار حقیقتْ نشان نداشت

 

او را سلاح منطق و نطق و خطابه بود

گیرم که تیغ و نیزه و بَرگُسْتُوان نداشت

 

حق را زیان ز جانب باطل نمی‌رسد

بیمی گل همیشه‌بهار از خزان نداشت

 

تنها نه شمع از شرر شعله برفروخت

«پروانه» هم ز شعله آتش، امان نداشت

محرم 1358

 

علی انسانی

بیمار، غیر شربت اشک روان نداشت

در دل هزار درد و توان بیان نداشت

 

دانی چرا ز آل پیمبر کشید دست؟

نقشی دگر به کار ستم، آسمان نداشت

 

تنها زمین نداشت به سر، دست از فلک

پایی به عزم پیش نهادن، زمان نداشت

 

یک گل نداشت باغ و به آتش کشیده شد

جز آه در بساط، دگر باغبان نداشت

 

یک‌سر به خاک ریخت گل و غنچه، شاخ و برگ

دیگر ز باغ عشق، نصیبی خزان نداشت

 

ماهی که آفتاب از او نور می‌گرفت

جز ابر خشک دیده به سر، سایبان نداشت

 

دانی به کربلا ز چه او را عدو نکشت؟

تا کوفه، زنده ماندن او را گمان نداشت

 

از تب ز بس که ضعف به پا چیره گشته بود

می‌خواست بگذرد ز سر جان، توان نداشت

 

یک آسمان ستاره به ماه رخش ز اشک

می‌رفت و یک ستاره به هفت آسمان نداشت

 

می‌بُرد ترکش دل او تیر آه‌ها

اما به غیر قامت زینب، کمان نداشت

 

بیتی از اوستاد «صفایی جندقی»

آرم که او به دفتر خود به از آن نداشت:

 

«گر تشنگی ز پا نفکندش بعید نیست

آب آن قدر که دست بشوید ز جان نداشت»

 

برای مشاهده مجموعه اشعار صفایی جندقی در سایت کرب‌وبلا اینجا، مجموعه اشعار محمدعلی مجاهدی (پروانه) اینجا و مجموعه اشعار علی انسانی اینجا را کلیک کنید. همچنین می‌توانید برای مشاهده بیش از 6500 شعر عاشورایی از بیش از 1100 شاعر به بخش اشعار سایت کرب‌وبلا مراجعه کنید.