بگذار چو شمع سحر آرام بمیرم
تقدیر من این است که ناکام بمیرم
در هفتهای که گذشت با درگذشت شاعر غزلسرا و خطیب توانمند علیرضا تبریزی مواجه شدیم. علیرضا تبریزی که رئیس کمیته شاعران و ترانهسرایان انجمن صنفی هنرمندان موسیقی ایران بود، پس از سه سال مبارزه با بیماری سرطان سرانجام در پنجم بهمنماه دار فانی را وداع گفت.
میدانم خیلی ها حتّی اهالی شعر و ادب او را نمیشناسند ولی آنان که میشناسند از مهارتش در غزل و تبحّرش در سخنرانی آگاهند.
مطلع یکی از غزلهایش را در سرآغاز این نوشتار دیدید؛ غزلی که اگر چه ردیفش «بمیرم» است ولی حاکی از ذوق سرزندهی اوست.
علیرضا تبریزی متولّد 1317 در شهر تهران است.
یکی دوبار در انجمن نغمهسرایان مذهبی او را دیده بودم. یک بار هم در چهار پنج سال پیش با هماهنگی دو شاعر از همین انجمن یعنی آقایان هوشنگ ترابی «شهراز» و علیدوستی «ضیا» که از دوستان و نزدیکان جناب تبریزی بودند به منزلشان رفتم و به گفتوگوهای شعری پرداختیم.
ردّ پای نام و شعر علیرضا تبریزی را در سه تذکرهی زیر میتوان دید:
- شاعران تهران، مجید شفق، جلد یک
- هزار و صد غزل هماهنگ، مهدی سهیلی
- سخنوران نامی معاصر ایران، سیّد محمّدباقر برقعی، ج هشتم
مهدی سهیلی چهرهی سرشناس حوزهی شعر و ادب که قریب به سی سال است بدرود حیات گفته در کتاب «هزار و صد غزل هماهنگ» غیر از نقل چندین غزل از او در انتهای کتاب پس از تعریف از وی در ذیل نام تبریزی مینویسد: او علاوه بر شاعری خطیبی زبردست است.
تبریزی در پنجم بهمن 1394 درگذشت. صبحگاه روز سه شنبه مطابق با ششم بهمن را برای تشییع اعلام کردند ولی متأسّفانه خبر درگذشت او فردای تشییع به من رسید و نتوانستم در تشییع او شرکت کنم. دوستان، آشنایان و شاعران و ادیبان، پیکر او را از در منزلش واقع در نارمک تا بهشت زهرا (سلام الله علیها) قطعهی نام آوران (قطعه255 ـ شماره40 ـ ردیف501) مشایعت کردند. عکسهایی از روز تشییع ایشان در اینترنت موجود است. جناب آقای حدّاد عادل را هم در تصاویر تشییع ایشان دیدم.
روز جمعه 9 بهمن در مسجد الزّهرا (سلام الله علیها) واقع در خیابان عراقی مجلس ترحیم او منعقد بود.
کتاب «فریاد»، شامل برخی اشعار ایشان است که توسّط انتشارات روزبهان در سال 1387 منتشر شده است. خود من هم این کتاب را نداشتم امّا در همین یکی دو روز موفّق شدم تا از ناشرش تهیّه کنم.
اگر چه از او بیشتر در قالب غزل، شعر دیدهایم ولی اینک یک مثنوی عاشورایی از او را می خوانیم:
باز شب بگذشت و روز آمد پدید
کاروان عشق بر مقصد رسید
بارها از ناقهها انداختند
خیمهها را سر به سر افراختند
چون که بیم از حیله نسناس بود
پاسدار خیمهها عباس بود
ای نشان مردی و عز و شرف!
پور گردون جاه سلطان نجف!
ای همایون مظهر مهر و وفا!
وی علمدار رشید کربلا!
من کجا کز بازوانت دم زنم
شعلهها در خرمن عالم زنم
این توانم گویم از صدق و یقین
حبذا یا زاده ام البنین!