در جام زلال دستانت چه دیدی که اینگونه برآشفتی؟ به یاد کدامین نغمه افتادی که دست از جان شستی؛ آب بر آب ریختی و ماه را که در پی تصویر تو خود را به موج زده بود غرق حسرت بوسهای از آن لبت گذاشتی، آه، آه، تنها جملهای است که باد در میان شاخههای خشکیده نخلستان میسرود. روزگاری برای چشیدن طعم رطبها بالای نخل میرفتند و امروز نخلها دست بهسوی شیرینی نگاهت بردهاند. ای زندهترین نگاه، به رساترین آواز سبز کن حلق تفتیده ی بیابان را. قسم به خالق خندهی زیبایت، تو ایستادی بر آنچه خورشید تنها میتابید. قسم به رزقی که حور و ملک از دستان تو میخورند. میگویم که با سایهی تو، نور، یقین قلب من شد. از وجود تو عطر گل میرسید؛ غنچه عشقی که به رنگ ریحانه در سینهات روییدن گرفته بود خوش قامت ترین سرو فضیلت شد؛ و تو کنار امامت ماندی، نه پیش رفتی و نه عقب ماندی و عقب راندی همهی آنچه بوی دوگانگی با راه بهشت میداد. تو در کنار خورشید ماندی تا در کنار نهر خیال ادراک ما به سجدهگاه مهبط نزول خورشید و ماه درآید و آشکارا روزنهای از چشمان تو گشوده شود و از شاک ناامیدی و تاریکی بهسوی صبح سپید امید و رستگاری. چه منظرهای شد آنهنگام که مهتاب رویت خستگی شب را ربود و گیسوانت به تابی گره از کار شاخه بددلی گشود. چه شقالقمری شد که خورشید سراسیمه، دست به پشت کوه گرفت و خونینجگر کوه، از کمر شکست. چه قطراتی باریدن گرفت ای باران با هر قطره ذرهای از مهتاب به زمین میریخت.
آب از صورت عشق با اشک مشک درآمیخت و مهتاب در سکوت حیران دشت گم شد.
چشمهای از میان دستانت جوشیدن گرفت و این بار، دستانت به آب افتاد. تو کز پی نجات عرش خدا بودی چه شد که کشتی نجات تو را از آماج فتن دریای عناد نجات داد؛ آه میگویم لحظهای را که بهوضوح میدیدی. چه رنگآمیزی دلربایی؛ مبهوت از پشت پردهی حیا، خون خدا میدید. عظمتی را که به استقبالش آمده بود ... مادر؛ مادر جان. دنیای این نامردمان چگونه چشم طمع دوخته بر مهر و عطوفت خدا درحالیکه دروازهی بیت خدا به شعلهی غضبشان سوخته ... ننگ سیاهی دلهای آنها کجا و پرندهی پرآوازهی هفت آسمان کجا. غیرت شیر خدا چه جای بیعت با کفتاران شقاوت...
«حسین» علیهالسلام در جستجوی چه کسی سراسیمه از خیمه دوید؟ نمیدانم چه شد که در یک زمان یک فرق بشکافته، درد پهلوی بنهفته و یک کمر شکسته ... دستی که بریده شد دیگر بسته نمیشود. پری که به پرواز درآمد محبوس قفس نمیشود و تصویر عشق را بر لوح زمان حک میکند. آنکه درد جدایی کشید سرانجام عشق را به آغوش کشید و صورت خونین عشق را در پنجرهی پرواز کشید؛ گلی که عصرگاه پامال خار و خس شد، عطرش برای بقای گلستان نفس شد...
اقْتَرَبَتِ السَّاعَهُ وَانشَقَّ الْقَمَرُ