کمکم راه میافتند مجلس یزید از قبل برای ورود کاروان آماده شده است. فریاد جارچیها همه جای شهر را پر کرده است. شهر را آذین بستهاند و همه در میدان منتهی به دروازه جمع شدهاند. در مجلس یزید اما برای گذاشتن سر حسین علیهالسلام در جایی به دور از چشم زنان طَبَق مهیا شده است.
همگی در مجلس یزید غرق در سکوت نشستهاند. "مصیبه ما اعظمها"[1] تازه اینجا درک میشود.
بر دندانهای حسین (ع) که جز بوسههای پیامبر (ص) چیزی لمس نکردهاند؛ اکنون خیزران بوسه میزند و چه بوسیدنی!
و یزید چه آرزوی باطلی دارد که دوست میداشت پدرانش زنده بودند و این صحنهها را میدیدند. پدرانی که زینب (ع) آنان را آزادشده به دست پیامبر (ص) خطاب میکند.
دیگر خون دختر علی (ع) به جوش آمده است. او که نجابت زهرایی و شجاعت علوی و صبر حسنی دارد حالا برای حسین (ع) در مجلس قاتلش سخنرانی میکند.
«...ای یزید! آیا نمیبینی که رأی و اندیشه تو باطل است و ایام فرمانرواییات کوتاه و اتحاد تو از هم پاشیده. روزی خواهد رسید که منادی فریاد برآورد: آگاه باشید که لعنت خداوند شامل حال ستمگران است.»[2]