امر خدا را فرمان میبرد و هاجر و اسماعیل را ساکن صحرای خشک و سوزان میکرد.
ابراهیم علیهالسلام تنهایشان گذاشته بود که ناله تشنگی اسماعیل گوش بیابان را پر کرد و هاجر هرچه میدوید،
فقط سراب بود این آبها،
تا اینکه اسماعیل خودش دستبهکار شد و آنقدر دستوپا زد تا بالاخره چشمهای را حفر کرد.
لبخند هاجر دیدنی بود.
اما...
اسماعیل کربلا وسط میدان هر کاری کرد آبی از زمین نجوشید و چشمهای هم در کار نبود.
دستآخر مثل تسبیح پارهای شده بود که جمعکردنش کمر ارباب را خم میکرد.
بیچاره مادرش!
میگن که حضرت اسماعیل وقتی بعد از اون ماجرا میرن خونه مادرشون میپرسه چرا گردنت سرخ شده و حضرت اسماعیل ماجرا رو تعریف میکنن مادر حضرت اسماعیل سه روز بعد از این غم فوت میشن... پس رباب چی کشیده...وای خدا
Zibaaaa bod*
Agar madarash bod ...:'(:'(:'(
سلام ببخشید انگار اشتباهی عکس مربوط به این متن رو زدید بالای متن "صاحب اسم"