پنجشنبه دو ساعت مونده به اذان مغرب از خونه میزنی بیرون. توی پارکینگ، کاپوت ماشین رو بالا میزنی و یه نگاه به آبروغن ماشین میندازی، توی ماشین میشینی و یه بار دیگه جیپیاس گوشیت رو چک میکنی و با خودت میگی خوبه راهی نیست. بسمالله میگی و راه میفتی.
میری و میری تا به خیابون نواب میرسی، شلوغی خیابون و مجسمه سر چهارراه رو که میبینی مطمئن میشی که درست اومدی، نواب رو میری پایین و همینطوری که داری به شلوغی و آلودگی هوا فکر میکنی چشمت میفته به آکواریوم فروشیهای خیابون نواب یکم جلوتر از ترافیک جمهوری رد میشی و میگذری از نازیآباد و جوادیهای که تا حالا فقط نقل صفا و جوونمردی مردمش رو شنیدی.
به مسیرت ادامه میدی تا اینکه تابلوی شهرری رو میبینی، شهری که اگه توی تمام نقشههای دنیا و صفحههای روزنامهها هم اسمش رو نوشته باشن "ری" برای تو "شابدلعظیمه"! وارد شهر میشی و همین که گنبد رو میبینی دستت رو میذاری رو سینه و سلام میدی. از تو شلوغیهای شهر و کوچههای تنگ و تار قدیمیش تابلوها رو دنبال میکنی و میرسی به پارکینگ حرم.
ماشین رو پارک میکنی، پیاده می شی و به ساعتت یه نگاه میکنی ، حدود 20 دقیقه به اذان مونده ، داری با خودت فکر میکنی که افطار رو کجا باز کنی که یاد دایی میفتی، دایی همون پیرمرد خمیده با بساط چایی ذغالی و زعفرون و نباتهای رو هم چیده شده و آبلیموی تازه.
یه چای زعفرونی با نبات اضافه ازش میگیری و خرمایی که یکی نذر کرده واسه فاتحه امواتش برمیداری و همینجوری که چشم دوختی به گنبد "الهم لک صمنا" می خونی و روزهات رو باز می کنی. میری ورودی در شمالی می ایستی و هی دائم چشم میگردونی دنبال اون تابلویی که شب جمعه رو کوبیدی اومدی اینجا که دلخوشیت باشه، بالاخره تابلو رو سمت راست در پیدا میکنی که روش نوشته "من زار عبدالعظیم بری کمن زار الحسین بکربلا"
همین که میای سرمست بشی از اینکه شب جمعه داری ثواب زیارت اباعبدالله رو می بری نمی دونی از کجا یهدفعه یه بغضی میاد و چنگ میندازه به گلوت، سرت رو میندازی پایین وارد صحن میشی، مثل همیشه وقتی داری از کنار حوض رد میشی دستت رو میکنی توی آبخنک حوض و وجودت تازه میشه، حواست نیست کی کفشت رو دادی و پلاک کفشداری رو گرفتی که میبینی رو به روی ضریحی و اشک بی اجازه صورتت رو خیس کرده، زیارت نامه می خونی و میری می چسبی به ضریح، یه گوشه رو پیدا میکنی، میشینی رو زمین و همینطور که یه دستت رو گره زدی به شبکه های ضریح با اون یکی دستت کتاب دعا رو میگیری و شروع میکنی به زیارت عاشورا خوندن. زیارتت که تموم میشه سرت رو می ذاری رو ضریح و میگی: همسایه، شاه، شاه عبدالعظیم، درست که زیارتتون ثواب زیارت امام حسین رو داره ولی حسرت کربلا من رو می کشه، بیا مردی کن و سفارش ما رو به آقا بکن و اشک به تو اجازهی حرف زدن نمیده ....
دستات خداحافظی میکنن از ضریح و تویی که عقب عقب دور میشی .
از حرم میای بیرون و بوی کباب و ریحون بازار ری تو رو به سمت خودش میکشه و تویی که داری روی ابرها راه میری و با خودت می خونی:
از من نیاز میرسد از تو ناز، عجب
دردسری شده سفر کربلای من
متن فوقولاده زیبایی بود .