باید اعتراف کنم که با خواندن تاریخ، به خیلیها غبطه خوردهام.
چه آنهایی که از اول کارشان درست بوده مثل حبیب، که تا جوان بوده پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم را دیده و بعد هم که پیر شده، توانسته حلقه محاصره ابن زیاد را بشکند و بعد هم برسد به کربلا و بشود میسره سپاه امام!
و چه اونهایی که بالاخره درمسیر زندگی داخل دست اندازهایی هم افتاده اند؛ ولی آخرش به جایی رسیده اند که هر آدم حقیر سراپا تقصیری مثل من، با حس همذات پنداری، حسرت میخورد که کاش جای آنها بود، مثل: زهیر، حر و . . .
اما امروز که مزین به نام امام باقر علیهالسلام است، روایتی خواندم که این حس حسادت -شما بخونین غبطه!– حسابی در وجودم شعله ور شد.
این که یک نفر سالها در محضر امام باشد و باز هم معرفتش آن قدر باشد که بگوید :
«جابر بن یزید جعفى گفت: هجده سال به خدمتکارى امام و مولایم حضرت باقر (ع) مشغول بودم، وقتى خواستم از خدمت آن جناب خارج شوم وداع کرده و گفتم: مرا بهرهاى برسان!
مولایم فرمود: جابر پس از هجده سال (باز هم برایت چیزى بگویم)؟!
گفتم: آرى شما دریاى خشک ناشدنى و ژرف و بىپایان هستید.
فرمود: جابر سلام مرا به شیعیانم برسان، به آنها بگو بین ما و خدا خویشاوندى نیست و نمیتوان مقرب درگاه او شد مگر با اطاعت. جابر! هر که مطیع خدا باشد و دوست دار ما، ولى ما است و هر که معصیت خدا را کند دوستى ما به او نفعى نمىبخشد.
جابر! چه کسى از خدا چیزى خواسته و به او نداده یا بر او توکل نموده و خدا رهایش کرده یا به او اطمینان نموده و خدا نجاتش نداده است؟» [1]
[1] . مواعظ امامان علیهم السلام-ترجمه جلد هفدهم بحار الانوار، ص: 164
ای کاش ما هم حقیقتا مخاطب کلام حضرت باقرالعلوم باشیم!! اجرتان با سیدالشهدا علیه السلام