در را که پشت سرم بستم متوجه شدم که هیچ کس در خانه نیست. در آن ساعت از روز طبیعی نبود. تازه از مدرسه آمده بودم و تا به حال، خانه را خالی ندیده بودم. هرچه به پدرم زنگ زدم، برنمی‌داشت. با خودم گفتم، رفته اند خرید و زود برمی‌گردند. با اینکه تازه مدرسه رفته بودم و اول دبستان بودم؛ ولی پدرم قبلا به من یاد داده بود که شماره اش در حافظه تلفن هست و با فشار دادن دکمه کناری تلفن می‌توانم با او صحبت کنم. دکمه بالایی شماره پدرم بود. دکمه پایینش شماره مادرم و دکمه سوم شماره خواهر بزرگترم. با این حال مدام با تلفن به موبایل پدرم زنگ می‌زدم. در میان هجوم فکرهای من، ناگهان پدرم گوشی را برداشت. سلام کردم و پرسیدم: «کجایید؟» گفت:«سلام! خوبی دخترکم؟... ما خوبیم... یه کاری کن. به موبایل خواهرت زنگ بزن...»

از صدای پدرم معلوم بود که ترسیده است و فهمیدم که می‌خواست گوشی را قطع کند؛ اما یادش رفت. صداهای عجیبی شنیده می‌شد. صدای مادرم را تشخیص می‌دادم. همه برایشان صدای مادرشان تفاوت می‌کند. من هم به خوبی توانستم بفهمم که این صدای ناله و گریه و فریاد از کجاست.

خشکم زده بود. صدای مادرم برایم عجیب بود. فکر نمی‌کردم خیلی جدی باشد. آه و ناله می‌کرد. نمی‌دانستم چه اتفاقی افتاده. مادرم ناله می‌کرد و پدرم آنچنان هل کرده بود که یادش رفت گوشی را قطع کند تا من چیزی نشنوم. خانمی به پدرم گفت: «شما همراه ایشون هستید؟... اسم بیمار چیه؟»

ناله های مادرم کلید گنجینه اشک های من بود و من بدون آنکه علت این صداها را بدانم شروع به اشک ریختن کردم. هرچه مادرم را صدا زدم، باز کسی جوابم را نمی‌داد. نمی‌دانستم باید گوشی را قطع کنم یا اینکه همچنان ناله های مادرم را بشنوم. ترسیده بودم. نمی‌دانم چرا گوشی را قطع کردم؛ برای اینکه دیگر صدای مادرم را نشنوم یا برای اینکه به خواهرم زنگ بزنم تا بفهمم چه اتفاقی افتاده است. این بار هرچه زنگ می‌زدم، نه خواهرم برمی‌داشت و نه پدرم. از اینکه گوشی را قطع کردم، پشیمان شده بودم. فکرم هرجا که فکرش را بکنید قدم زده بود. یعنی چه بلایی سر مادرم آمده؟ چرا کسی جواب مرا نمی‌دهد؟ چرا پدرم این همه دستپاچه شده بود؟...

روی زمین نشستم و به دیوار تکیه دادم. بغض گلویم را گرفته بود. شروع کردم به گریه کردن.

زانوهایم را در آغوش کشیدم. درحالی که قطره قطره های اشک داشتند تصاویر جلوی چشمانم را به هم می‌ریختند، فکرم سراسیمه به این سو و آن سو می‌رفت.

خانه خاموش بود. هیچ صدایی نمی‌آمد. گویی صدای مادرم را در ذهنم می‌شنیدم. تمام خاطرات خوبم دور سرم می‌چرخید. کم کم داشتم فراموش می‌کردم که چه اتفاقی افتاده بود. در دنیای خیال فرو می‌رفتم و آرام آرام گریه می‌کردم. دوباره صدای ناله های مادرم به یادم آمد. بلند بلند گریه می‌کردم. یعنی مادرم کجاست؟ چه اتفاقی افتاده؟ نمی‌دانستم و هیچ کاری هم نمی‌توانستم بکنم.

دلم می‌خواست یک بار دیگر مادرم موهایم را شانه بزند و مهربانانه از من تعریف کند. دوست داشتم بارها و بارها صدایم کند و من یک گوشه ای پنهان شوم تا او به دنبال من بیاید و پیدایم کند.

دلم برای مادرم تنگ شده بود. تا به حال در خانه تنها نشده بودم. خیلی ترسیده بودم. صدای مادرم در ذهنم می‌پیچید. مدام مادرم را تصور می‌کردم که همچنان دارد آشپزی می‌کند و هیچ اتفاقی نیفتاده. ذهنم از تلاش برای فهمیدن اینکه چه اتفاقی افتاده خسته شده بود. اشک ریختن خستگی را بر تمام بدنم چیره می‌کرد. نگران و ناراحت به خواب رفتم. خوابی عمیق و عجیب...

...

کوچه ای شلوغ...

دود و زبانه کشیدن آتش...

شکستن یک دَر نیم سوخته...

چادر خاکی یک مادر...

و خورشید را به ریسمان بردند...

صدای فریاد مادر، در ذهن دختر می‌پیچید...

گویی از مقابل چشمان دخترک، کاروانی عبور می‌کرد...

سری بر نیزه بود...

و او دیگر تنها شده بود؛ تنهای تنها؛ مثل سالار زینب...