سوار بر اسب، کوچه های مدینه را یکی پس از دیگری پشت سر میگذاشت که ناگاه پیرمردی قد خمیده و عصا به دست مقابلش درآمد. پیرمرد تا سوار را دید اخم هایش را درهم کشید و عصایش را در دستش فشرد. از نگاهش شرارت میبارید.
سوار افسار اسب را کشید.
چهره سوار برای پیر مرد آشنا بود. پیرمرد نفسی گرفت و هرچه لعن و نفرین و ناسزا و دشنام داشت، خرجِ سوار کرد. مدام لعن میکرد و دشنام میداد. رگ گردنش متورم شده بود و صورتش را خشم سیاه کرده بود.
لهجه پیرمرد آشنا بود. برای حجاز و عراق نبود. معلوم بود که اهل شام است. شاید از بازاریان شام...
ناسزاهایش چون تیر بود. نه! بدتر از تیر بود!
همان طور که سنگ های تیز صورت را زخمی میکنند؛ دشنام های پیرمرد قلب را آزار میداد.
هربار که دهانش را باز میکرد تا حرفی بزند گویا داشت محکم بر صورت سوار سیلی میزد.
حال فحش و ناسزاهایش به کنار؛ لبخندِ نیشدارِ گوشه ی لبش از همه بدتر بود.
سوار را این گونه خطاب می کرد "ای فرزند خارج شده از دین" و شاید جگر سوار از این سخن تیر می کشید.
گفت و گفت و گفت تا خسته شد و ساکت ماند.
امام حسن مجتبی علیه السلام لبخند زد.
«...پدر جان! به نظرم در مدینه غریب باشی؟ اگر درخواستی از من داری بگو؛ شاید بتوانم تو را راهنمایی کنم. به نظر خسته میآیی؛ منزل ما منزل شماست. اگر آب و غذا میخواهی برایت فراهم میکنم. اگر مشکلی داری بگو برایت حل کنم. میخواهی برایت مرکبی تهیه کنم؟ نکند از قوم و قبیله خود طرد شده ای؟ بیا منزل ما. ما پناهت میدهیم...»
اشک در چشمان پیر مرد حلقه زد. گفت: «به خدا قسم تو حجت و خلیفه او در زمین هستی. تا به حال از کسی بیشتر از شما و پدرتان بیزار نبودم اما حال محبوب تر از شما نزد خود سراغ ندارم.» و رفت.[1]
سوار همین که آرام از کوچه های مدینه میگذشت. شاید فکرش پیش پیرمرد شامی جامانده بود.
کسی چه می داند؛ شاید با خودش زمزمه میکرد...
«...عموجان! رقیه جان! عمو قربانت شود. الهی هیچ وقت کارت به شامی جماعت نیفتد...»
آه... آه ... الشام الشام الشام...
[1] .بحارالانوار جلدِ 43، صفحه ی344 ، کشف الغمّه جلد 1، صفحه ی561 (با اندکی تفاوت) برداشت شده از کتاب القطره جلد ،2 صفحه ی 459، المناقب جلد 4، صفحه ی19