کاروان بازگشته است؛ با تمام دردها و داغ ها.
کاروانى که اشکهایش عطش على اصغر علیه السلام را تازه میکند؛ کاروانى که خیمههاى سوختهاش را به بادها سپرد تا شعله بیدارى همیشگى جهان باشد.
کاروانیان، بازماندگان آن حادثه تلخ اند. از شام رسیده اند تا جراحت گلوهاى بریده شده را با فریادهاى بیدارگرشان مرهم شوند؛ تا با قامتى خمیده، استوارى کوه را به سخره بگیرند در زمینى که چهل روز است طعم تازیانه، لب هاى ترک خوردهاش را به خون کشیده.
چیزى عوض نشدهاست.
هنوز از خاک، صداى شیون کودکان زخم خورده مىآید.
هنوز شیهه اسبان بى سوار، از زیر سنگ ریزه ها به گوش مىرسد.
زمین، رقص خون بر شمشیر را از یاد نبردهاست.
خاک، علمهاى افتاده را بر دوش مىکشد؛ با سینهاى گدازان از داغ هفتاد و دو بهار در خون تپیده.
اینجا سرزمین لالههاى سیلى خورده آفتاب است؛ سرزمین دشنامهاى پیاپى، فرود آمده در تار و پود خاک.
صداى «هل من ناصر ینصرنى»، هنوز در گوش ریگ هاى بیابان جارى است.
حماسه هنوز به پایان نرسیدهاست.
وادى به وادى، گستره صبر را دویده و چهل روز رنج آوارگى و اسارت را به دوش کشیدهاست.
بازگشته است تا گمشدهاش را از بین نیزهها، از میان خیمههاى خاکستر به تاراج داده، از لابه لاى بدن هاى به سُمّ اسبان کوبیده شده بیابد.
آمده است تا مظلومیت چهل ساله اش را بر سینه کبود دشت مویه کند با قامتى از کمان خمیدهتر و چهرهاى از مصیبت در هم شکسته.
زینب علیهاالسلام است که این چنین گودالها را جست وجو مىکند.
بانویى که چهل غروب، زخم هزار سالهاش را ضجه زدهاست و اکنون با اشک هایش، فرات را به تکاپو درآورده. بغض فریادهایش، سکوت را به فراموشى مىسپارد و خواب تاریخ را مىآشوبد.
هر چند دیگر نایى برایش باقى نماندهاست، آمده تا عاشورا را با خطبههاى همیشه جاویدش ماندگار کند.
مىخواهد از تمام شمشیرها، از تمام نیزههاى در گلو رفته انتقام بگیرد.
وقتش رسیدهاست که حقیقت آشکار شود؛ با رساترین فریاد.
چهل روز از خاموشى لب هاى عطشناک مىگذرد و اکنون وارثان آن داغ را باید که منادى حق شوند.
خاطرهاى تلخ، روى دست تاریخ شعله مىکشد و حرف هاى ناگفته، گلوى لحظه ها را در هم مىفشارد. اکنون باید پیراهن چاک چاک خورشید را علم کرد، تا قلبها را بسوزاند، تا چشمهاى به خواب غفلت رفته را بیدار کند.
زینب علیهاالسلام برمىخیزد و غبار فراموشى از شانه عاشورا، به زمین مىریزد.