گویی چشمانم سرخی خویش را از غروبی که مقدم شد بر این شبها، وام گرفته است و هر چه بر دیدگانم، ملتمسم که برای اندکی آرام گیرد گویی گوشی از برای خواهشم ندارند. هر چه از ساعات اولیه شب میگذرد صدایی برایم انعکاسی شدیدتر پیدا میکند. صدایی که تازگیش برایم آشنا است. خوب گوش میکنم، صدا، صدای قدمهای کاروانیان است، کاروانی که در دل شب با صدای خویش مرا به عمق درد و غربت راهی میکند. این کاروان از منزلی حرکت میکند که افقش به خون نشست وآسمانش به کبودی ظلمی بزرگ رنگ آمیزی شد. از سرزمینی راهی شده است که تشنگانش را آب از دم تیغ دادند و طفلانش را به نوازش سه شعبه کینه و ظلمت آرام میکنند. کاروان آرام آرام میرود و صدای زنگ اشتران در دل صحرا میپیچد و پژواک آن طول تاریخ را میپیماید. آنان که کاروان را در تاریکی شب میبرند، آنان که بر چوبههای نیزه، خورشید حمل میکنند در شب ظلمانی خویش به دنبال کدام کوره راهند؟
کاروانِ بی سر و بی سرپرست غُل به گردن، خشکْ لب، تاول به دست
کاروان از بس که آتش دیده بود اشک در چشمانشان خشکیده بود
بارالها، این مسافران غریب، چقدر آشنایند. گویی سالهای سال است که با حضورشان زندهام و اینان نام از برایشان لفظی است و فضیلتشان، آرامشی به طول ساعات زندگی.
کودکان این کاروان، بزرگترین معلمان تاریخاند و زنان آن استادان صبر و عزت.
اینان وارثان کربلایند، چراکه کربلا در کربلا پایان نیافت؛ در دشت طَف شعله کشید و در کوفه و شام، در میان هیاهوی مردم و صاعقه کلامِ زنی علی تبار، زنی علی وار، آتش به خرمن ظلم افکند. اکنون از کوفه تا شام و از شام تا هر شامی دیگر، صلای آن زن علی وار، طلیعه صبح است و دشنهای بر قلب سیاه ستم و جنایت فرزندانِ پیامبر بزرگ صلیاللهعلیهوآله، مجروح و خسته؛ اما بر جای ایستاده، عزمی جزم کردند برای خلقِ حماسهای دیگر. زینب علیهالسلام به پلکان دارالخلافهای میاندیشد که زیرِ گامهایش لرزید و فریادِ فرو خفتهاش را تیزتر کرد؛ آن چنان که خطبه آتشینِ او، کربلا را به گوشِ نه فقط شام، به تمامیِ تاریخ رساند... و زین العابدین علیهالسلام آن گونه که در تب میسوزد، به مناجاتهایی میاندیشد که خواهد خواند و چراغی خواهد افروخت بر دروازه آینده که تا همیشه خواهد درخشید...
به راستی اینان کیستند؟!
این کاروان، کاروان تبلیغ دین است؛ دینی که به ستم و نخوت و اشرافیت و تبعیض و به استعمار و استثمار، «نه» میگوید. کاروانی که اسیرانش آزادترین آزادگانند؛ زنجیریانش پای در رکابِ عشق دارند، دخترانش به مردان همیشه روزگار، درس مردانگی و شجاعت میدهند و کودکانش، وجاهت کفر را به تمسخر میگیرند و حیثیت ظلم را یکسره بر باد میدهند.
ای عجب از این کاروان که تاریخ را مبهوت کرده است!
از عظمت خورشیدی که بر سر نیزه دارد...
ای عجب...!
چشمانم را التماس میکنم، سحر نزدیک است؛ اما دیگر فلق رنگ باخته و از برای سرکشیدن از پس کوههای بلند مظلومیت، توانی ندارد. خدایا صبح فرا میرسد، به امید روزی که صاحب پرچم سرخ رنگ اباعبدلله (ع) ظهور کند و حق پایمال شده اهل بیت (ع) و تمام مظلومان جهان را پس گیرد.