از آن موقعی که تصمیم گرفتم بنویسم، احساسم را؛ حرفهایم را؛
از روزی که قلم به دست گرفتم و دست و پا شکسته نوشتم؛
از زمانی که عدهای خواندند نوشتههایم را؛
از آن روزی که باید تصویر میکردم آن چه از قلب و ذهنم میگذشت؛
از آن روزی که باید واژههایم با حضور به موقعشان گوشهای از عظمتی را به تصویر میکشیدند، سنگینی رسالتِ از شما نوشتن را بر دوش خود احساس می کردم. سنگینیاش بر شانههایم تاب و توانم را ربوده بود. اما؛ اما نمیدانم چرا از شما ننوشتم، میخواستم ولی ترسیدم! آری ترس، باید کلمات میگفتند از عظمتتان! از حالاتتان! از کرامت شما! و ترسیدم که ادا نشود حقتان و به تصویر کشیده نشود عظمتتان!
اما دلم را به دریا زدم، به دریای کرم شما!
آقا زاده! شما خود ببخشید این قصور را، به کمالتان؛ این بی ادبی را به ادبتان!
آقا! میدانید، دنبال بهانهای برای از شما نوشتنم؛ یعنی نمیتوانم مستقیم از خودتان شروع کنم. باید کسی یا چیزی مقدمهام شود که بعد برسم به شما. درست مثل زمانی که عاشق میخواهد سر صحبت را باز کند با معشوقش! یا مثل زمانی که هرچیزی را یک جوری پیوند میدهد با دلبرش...
حق بدهید! که مستقیم از خودتان نوشتن، از غصهتان؛ از شرمندگیتان حتی از قدرتتان برایم سخت است و خدا میداند در دل من درباره شما چه میگذرد وَ اللَّهُ عَلیمٌ بِذاتِ الصُّدُورِ...[1] این بار که گذشت؛ ولی اگر خواستید روزی اذن دهید که قلمم بنویسد از خودتان بی واسطه و مقدمه!
این بار رمضان الکریم مرا به شما وصل کرد و بهانهای شد برای از شما یادکردن. کریمی مرا به کریم دیگری متوجه کرد ...
ماهی که چند روز دیگر به پایان خواهد رسید و خوانی که جمع خواهد شد...
امسال رمضانمان مصادف شده بود با گرم ترین ماه سال و چه بگویم که شما بهتر از هر کسی میدانید که گرما عطش زاست...
از کودکی یادمان دادهاند که وقتی آب مینوشیم بگوییم: «سلام بر حسین و یاران حسین، لعنت بر یزید و یاران یزید.»؛ اما در این ماه، ما بیشتر ساعات روزمان آبی نخوردیم و فقط نظاره گر آب بودیم؛اما این تشنگی ما کجا و تشنگی شما کجا!؟ این نظارهگری ما کجا و آن نظارهگری شما کجا!؟ آن زمان که مشکِ ساده پر آب شما که قرار بود قرارِ لبهای کودکان لب تشنه باشد، زمین داغ کربلا را سیراب کرد به جای کودکان لب تشنه!! من مطمئنم شما نظارهگر بودید؛ ولی نه با چشم سر، چراکه چشمان نازنینتان زخمی تیر بود؛ بلکه با بند بند وجودتان! تک تک سلولهای بدنتان در آن لحظه چشم بود و شما خوب میدید همه چیز را... صدای دلگیر جاری شدن آب از دهانه و جای جای مشکِ تیر خورده بر روی زمین، شما را آب کرد از شرم! از خجالت لبهای خشکیده طفلان برادر! از امیدی که ناامید شد ...
مولای من! این بود بهانهام برای از شما یاد کردن در این ماهی که گذشت. در طول روز وقتی آب میدیدم، آرام میگفتم:
السلام علیک یا ساقی العطاشی، یا اباالفضل العباس (ع)