«السلام علی علیِّ بن الحسین؛ ولیِّ اللهِ و ابنِ ولیِّه»
...علی الدنیا بعدک العفی...
ستارگان آسمان عشق حسین علیهالسلام، همگی غروب کرده بودند و حال نوبت به ماه و خورشیدها رسیده بود که آسمان را سرخ کنند.
هرچند اباعبدالله (ع) بار اول اجازه میدان نمیداد که مبادا از روی اجبار به میدان بروند؛ اما جملگی یاران به هر ترتیبی که میشد اذن گرفته بودند و سعادت را در آغوش کشیده بودند.
دیگر در خیام هر که مانده بود از هاشمیان بود.
اولین کسی که حرم را به قصد پدر ترک کرد؛ علی (ع) بود؛ بزرگترین علی...
اهل حرم (ع) او را احاطه کردند. چگونه میتوانند جمال دلربای پیامبرصلیاللهعلیهوآلهوسلم را وداع گویند.
...علی جان! برای جنگ عجله مکن! ما بعد از تو به که پناه بریم؟
بمان. تا تو همراه عباس (ع) نگاهبانی میدهید، آرامش بر ما سایه دارد.
علی جان! لیلا در میان خیمهها تو را دارد و حسین (ع). چگونه در نبودت صبر کنیم...
شاید علی (ع) زیر لب اهل حرم پیامبر (ص) را این گونه آرام کرد...
اگر من نباشم، عمویم عباس (ع) هست او نمیگذارد برادرم علی اصغر (ع) تشنه بماند...
اگر من بروم و بازنگردم، پدرم همراه شماست... (ای کاش تا غروب کسی میماند تا زینب سلاماللهعلیها را سوار بر مرکب کند!)
اباعبدالله (ع) لحظهای علی (ع) را منتظر جواب مگذاشت.
تا گفت بروم جواب شنید که برو... اما... پسرم! چند قدم در بر من راه برو!
... نظر الحسین نظر لیس منه...
امام حسین (ع) با نگاهش علی (ع) را بدرقه میکرد. امیدش از او ناامید شده بود. چشمانش از اشک لبریز و اندوه بر چهرهاش نمایان گشت...
با تمام جان، راه رفتن علی (ع) را تماشا میکرد.
ناگاه دست به محاسنش برد و سرش را به آسمان بلند کرد که...
اللهم اشهد علی هولاء القوم، فقد برز الیهم اشبه الناس خَلقا و خُلقا و منطقا برسولک محمد صلی الله علیه و آله...
خدایا تو خود شاهد باش که شبیهترین مردمان به پیامبرت (ص) را به سوی این قوم روانه کردم. تو خود میدانی که هرگاه فراق پیامبر(ص) آزارمان میداد به چهرهی او نگاه میکردیم.
پسرم! خدا به همراهت باشد! دست علی (ع) یارت باشد!
در میدان خورشیدی تابیدن گرفت. این کدامین یل عرب است که به میدان آمده.
شروع به رجز خواندن کرد. پیرمردهای سپاه همه به اشتباه افتادند که آری این خود رسول الله (ص) است که تیغ بر ما کشیده است.
احدی را توان مقابله با او نبود. هر چه حمله میکرد، از شمشیرش میگریختند. تا آن که شماره کشتههای دشمن به صد و بیست تن رسید و صدای ضجه شامیان و کوفیان بلند شد...
به خیام برگشت...
اباعبدالله (ع) به استقبالش آمد...
یا اب! العطش قد قتلنی...
پدر جان! تشنگی و سنگینی سلاح توان مرا بردهاند؛ آیا جرعهای آب میتوان یافت؟
جمله اش دل از حسین (ع) برد...
پسرم! کمی دیگر بجنگ! پیامبر (ص) و امیرالمومنین (ع) تو را سیراب خواهند کرد.
زبان امام حسین (ع) در دهان علی اکبر (ع) خشک بود و نمیتوانست علی (ع) را رطوبتی مهمان کند؛ اما عزم را بر او جزم کرد و باز به میدان برگشت.
دشمن تمام تلاشش را میکرد تا از اسب او را به زیر کشد اما نمیشد...
شمار کشته شدههای او به دویست تن میرسید...
نیزهای به قصد حلقومش به طرفش آمد و به او اصابت کرد.
خون فراوان فوران کرد و کار بر او مشکل شد.
همین نیزه، خبیثی را مهلت داد که ضربه شمشیری بر فرق سرش وارد کند...
علی (ع) گردن اسب را در بغل گرفت...
سربازان دور او را گرفتند و هر کس ضربهای فرود میآورد...
ناگاه اباعبدالله (ع) گوشهای از میدان را دید که شمشیرها درآن بالا و پایین میروند...
سوار بر اسبش تاخت. دلش شور میزد...
اسب، علی (ع) را به وسط لشکر عمر سعد برده بود و لشکریان از او با شمشیر و نیزه پذیرایی میکردند...
اباعبدالله (ع) همه را کنار زد. سربازان علی (ع) را رها کرده و گریختند...
از اسب خود را به زمین انداخت...
بدن علی (ع)، پاره پاره...
پسرم علی (ع)! کوفیان چگونه توانستند حرمت پیامبر (ص) را از یاد ببرند...
آه...
علی الدنیا بعدک العفی...
بعد از تو خاک بر سر دنیا باد...
صورت بر صورت علی (ع) گذاشت...
مدتی اشکهایش میهمان صورت علی (ع) بودند...
داشت جان به جان آفرین میسپرد که صدای زینب (س) صحرا را پر کرد:
ای وای برادرم! ای وای پسر برادرم!
شاید علی اکبر (ع) زیر لب این گونه پدر را وداع کرد...
...مولای من! خیلی دوستتان دارم! امام زمان مهربانم!...