با یک دستش به دیوار تکیه زده بود و دست دیگرش را روی پیشانیاش سایهبان کرده بود.
چشمانش سیاهی میرفت. سکوت همه جا را فرا گرفته بود انگار خاک مرده پاشیده بودند روی شهر. با این حال گوشش از صدای شیرخوارهاش که از فرط تشنگی بی طاقت بود و گریه میکرد، پر بود. هنگام راه رفتن خاکی که بیش از حد خشک بود، از زمین بلند میشد. چند ماه بود که زمین رنگ باران را ندیده بود. اسد کم کم به خانه امیر نزدیک میشد. خانه پر از جمعیت مردانی بود که پوست صورتشان مثل پوست پاشنه پایشان شده بود. گویا همه، این قحطی را از چشم امیر میدیدند. انگار امیر جلوی آسمان را گرفته بود تا باران نبارد. اسد جمعیت را به آرامی کنار زد و داخل خانه شد.
- سلام اسد، تو هم آمدی؛ بنشین! خُب می گفتی ابو عامر...
- یا امیر! تمام محصولات از بین رفته تمام کوزهها خالی از آب است و ما تشنهایم
- تو بگو سعید!
- دیگر جانمان به لبمان رسیده! دیر یا زود کودکانمان یکی یکی از بین خواهند رفت. پسر اسد رو به مرگ است.
- راست میگوید اسد؟!
- بله امیر دیگر من و مادرش تحمل نداریم. کاری کنید؛ دعایی کنید تا باران ببارد.
و علی بن ابی طالب علیه السلام به فکر فرو رفت. بعد از مدتی کوتاه به پسرش نگاهی انداخت و از فرزندش خواست برخیزد و از خدا طلب باران کند. امام حسین (ع) ایستاد و عرض کرد:
«بارالها! ای بخشنده خیرات و نازل کننده برکات! آسمان را بر ما سرشار ببار و ما را از بارانی بسیار، فراگیر، انبوه، پر دامنه، پیوسته ریزان، روان و شکافنده (زمینهای خشک و تشنه) -که با آن از بندگانت ناتوانی را برداری و زمینهای مرده را زنده سازی- سیراب فرما، آمین ای پروردگار جهانیان!»
دعای امام حسین (ع) تمام نشده بود که ابرها درهم پیچیدند و آسمان شروع به باریدن کرد...
اسد شادمان به خانهاش برگشت دیگر صدای گریه بچهاش قلبش را آتش نمیزد. کودک سیراب در آغوش مادرش خوابیده بود...
ولی افسوس...
سالها بعد، زمانی که امام حسین (ع) برای شیرخوارهاش مقدار کمی آب طلب کرد. اسد و کوفیان با لبخندشان تیر سه شعبه حرمله –لعنه الله علیه- را همراهی کردند...
امام حسین(ع) به آنها گفت مال حرام فراموشی می آورد؛ ولی افسوس که به خرج اسد و اسدها نرفت...