مقدمه

یکى از اقدامات معاویه در راستاى تثبیت و تحکیم پایه‌هاى زمامداری موروثى سلسله اموى و نیز استمرار اهداف دینستیزانه خویش، طرح «ولیعهدى یزید» بود که از همان سال‌هاى آغازین حاکمیتش به آن می‌اندیشید. علاوه بر شخصیت معاویه و منش حکومتىاش می‌توان وصیت ابوسفیان را در اوایل خلافت عثمان به خاندان بنىامیّه مبنى بر چرخاندن گوى خلافت در بین خود و موروثى کردنش، حتى با سپردن آن به دست کودکان بنىامیّه[1]، از جمله عوامل این مسئله به شمار آورد.

البته خود معاویه به خوبى ‌مىدانست که عملى شدن این کار، مشکلات و موانع فراوانى دارد. راز دشوارى‌هاى این کار را باید از یک سو، شخصیت منفى و تبهکار یزید دانست، چرا که یزید جوانى لاابالى، فاسق، هرزه، بى‌بند و بار، آلوده و در یک کلام، بى‌دین بود و افکار عمومى، به ویژه صحابه و مسلمانان برجسته‌اى که هنوز در قید حیات بودند و روش و منش رسول خدا (ص) را به یاد داشتند، به سادگى پذیراى چنین شخصى به عنوان خلیفه مسلمانان نبودند. از سوى دیگر، بنا بر یکى از بندهاى صلحنامه، خلافت بعد از معاویه از آنِ حسن بن على (ع) و اگر براى ایشان اتفاقى افتاد، از آنِ حسین بن على (ع) بود و معاویه حق نداشت کسى را به عنوان جانشین بعد از خود، انتخاب کند[2]، از این رو تا امام مجتبى ‌(ع) در قید حیات بود، معاویه با مانع بزرگى در جهت انتخاب جانشین رو به رو بود. گذشته از این‌ها اصلاً تا آن زمان، هیچ یک از خلفاى پیشین، فرزند خود را به عنوان جانشین انتخاب نکرده بود و اصولاً خلافت، یک منصب موروثى نبود تا بعد از مرگ پدر، پسر بر جاى وى تکیه زند.

معاویه که به این موانع و مشکلات واقف بود و می‌دانست طرح چنین مسئله و پیشنهادى در بدو امر و بدون انجام مقدماتى، عدم پذیرش جامعه اسلامى و در نتیجه، تنش‌ها، چالش‌ها و پیامدهاى منفى و زیانبارى را براى حکومتش در پى خواهد داشت، در ابتدا از طرح آن به طور آشکار و گسترده خوددارى کرد و ضمن صبر و انتظار تا زمانى که شرایط لازم فراهم آید، تدابیرى اندیشید و هر گونه ‌ترفند و حیله‌اى که ممکن و لازم بود را به کار بست که از آن جمله انجام سفرها، نوشتن نامه‌ها، تطمیع یا تهدید و ارعاب برخى افراد براى همراه کردن آن‌ها با خود را می‌توان ذکر کرد. به هر تقدیر، شرایط لازم براى انجام چنین کارى در سال‌هاى آخر عمر معاویه فراهم شد و او توانست جامعه اسلامى را آماده پذیراى این امر کند.

نکته‌اى که در این نوشتار شایان یادآورى است، اینکه منابع تاریخى متقدم، در ارائه‌ ترتیب زمانى حوادث و تصویرى منسجم و منظم از فعالیت‌هاى معاویه در این باره، چندان توفیقى نداشته و علاوه بر آشفتگى اخبار آن‌ها، در برخى موارد نیز گزارش‌هاى متناقضى آورده‌اند. از این رو براى بازسازى و کشف‌ ترتیب حوادث و سیر زمانى این جریان و در یک کلام، دست‌یابى ‌به حقیقت ماجرا در حد امکان باید از قراین و شواهد دیگر تاریخى بهره جست.

آغاز جریان

در این که آغاز طرح مسئله جانشینى یزید و بیعت ستاندن براى وى از چه زمانى و توسط چه کسى بوده، مآخذ تاریخى کهن آن را در نیمه دوم دهه چهل هجرى و طراح آن را مغیره[3]، یکى از چهار دُهات عرب[4] می‌دانند؛ یعنى زمانى که معاویه دید اوضاع کوفه آرام شده و امور این شهر بر وفق مراد وى سامان یافته است،‌ ترجیح داد اداره شهر کوفه را که بیش از دیگر مناطق و شهرها، مرکز تجمع و ازدحام پیروان على (ع) بود به فردى از خاندان بنىامیه بسپارد. بنابراین، درصدد بر آمد که مُغِیره بن شعبه را از استاندارى کوفه عزل و به جاى وى، سعید بن عاص را بگمارد. مغیره که فردى جاه طلب بود و حاضر بود ریاست چند روزه دنیا را حتى به قیمت گمراهى و بدبختى امت پیغمبر (ص) بخرد، دید اگر در این باره اقدامى نکند، حکومت چند روزه بر کوفه را از کف خواهد داد، از این رو به شام رفت و با یزید به ملاقات و گفت و گو پرداخت. او به یزید گفت:

اصحاب برجسته پیامبر (ص) و بزرگان و سالخوردگان قریش از دنیا رفته و تنها فرزندانشان به جاى مانده‌اند و تو در این میان، برترین، ژرفاندیش‌ترین و آگاه‌ترین ایشان به سنت و سیاست رسول خدا (ص) هستى، نمی‌دانم چرا امیرالمؤمنین براى تو بیعت نمی‌گیرد؟ یزید پرسید: به نظر تو این کار به پایان می‌رسد؟ مغیره گفت: آرى.

یزید آن چه را که مغیره گفته بود، به پدرش معاویه گزارش کرد. معاویه، مغیره را فراخواند و در این باره از وى، پرس وجو کرد. مغیره گفت: اى امیرمؤمنان! خود می‌دانى که پس از عثمان اختلاف و فتنه‌اى نصیب این امت شد! مرگ تو نزدیک است، من از آن‌ ترسانم که همان مصیبت‌هایى که مردم پس از مرگ عثمان در آن افتادند، بعد از تو نیز به آن گرفتار آیند! پس از خود، کسى را به عنوان رهبر و راهنما براى مردم انتخاب کن که ملجأ و پناه آنان باشد. یزید جانشین توست. بیعت براى او بستان که اگر براى تو پیش آمدى رخ دهد، او پناه مردم و جانشین تو باشد و خونى ریخته نشود و آشوبى ‌به راه نیفتد. معاویه گفت: چه کسى مرا در این کار یارى می‌دهد؟ مغیره گفت: کوفه را من برایت رام می‌کنم و بصره را زیاد بن ابیه؛ پس از این دو شهر، کسى نیست که با تو از درِ ناسازگارى درآید[5]. معاویه گفت: بر سر کارت بازگرد و در این باره با کسانى که به آنان اعتماد دارى، گفت‎ و گو کن تا تو پیامد را بنگرى و ما فرجام کار را بسنجیم. مغیره به نزد یارانش بازگشت و به آنان گفت: پاى معاویه را به زیان امت محمد در چنان رکاب لغزانى نهادم که هرگز از آن به در نیاید و در میان آنان چنان شکافى افکندم که هرگز استوار نگردد.[6]

مغیره، روانه کوفه شد و مسئله ولیعهدى یزید را با افرادى که مورد اعتماد و پیرو بنىامیّه بودند، در میان گذاشت. آنان پذیرفتند که با او بیعت کنند. مغیره از میان ایشان، ده (یا چهل) تن را روانه دربار معاویه کرد و سىهزار درهم به هریک از آنان داد و پسرش موسى (یا عروه) را سرپرست آنان قرار داد. چون این هیئت نزد معاویه رفتند، مسئله بیعت را در نظر معاویه آراسته و او را به استوار ساختن آن سفارش کردند. معاویه به آنان گفت: در آشکار کردن این راز، عجله نکنید و بر رأى خود باشید، سپس به پسر مغیره گفت: پدرت دین آنان را به چه قیمتى خریده است؟ گفت: به سىهزار [درهم] (یا چهارصد دینار). معاویه گفت: دین براى ایشان بسى خوار گشته است (که این قدر آن را ارزان فروخته‌اند!) [7]سپس به آنان گفت: درباره پیشنهاد شما تأمل می‌کنم و خدا هر آن چه را اراده کرده باشد، به آن حکم خواهد کرد و شکیبایى و پایدارى بهتر از شتابزدگى است[8].

رایزنى معاویه با زیاد

بعد از این، معاویه با انگیزه و جرأت بیشترى موضوع ولیعهدى یزید را پىگیرى کرد، از جمله این که کسى را نزد زیاد بن سمیّه فرستاد و نظر وى را در این باره جویا شد. زیاد با شخصى به نام زیاد بن عُبَید بن کعب نُمَیرى که طرف مشورت و قابل اعتماد وى بود، رایزنى کرد.  ابن عبید گفت: نظر من آن است که من نزد یزید بروم و به وى بگویم که معاویه براى زیاد نامه‌اى نگاشته و او را به رایزنى فرا خوانده، چون می‌خواهد براى جانشینى تو از مردم بیعت بستاند، اما زیاد مى‌ترسد که مردم به سبب بسیارى از خرده گیرهایى که بر تو دارند، با تو ناسازگارى کنند، از این رو او بهتر می‌بیند که تو دست از آن کارها بردارى تا حجت به سود تو در نزد مردم استوار شود و آن چه او می‌خواهد به فرجام رسد. با این کار اى زیاد، هم از خیرخواهى براى معاویه دریغ نکرده‌اى و هم از‌ترس بر فرجام امر امت، آسوده شده‌اى. زیاد پیشنهاد او را پسندید و ابن عبید نزد یزید رفت و آن چه را که قرار شده بود بگوید، با وى در میان گذاشت. یزید بسیارى از کارهاى زشت خود را کنار گذاشت. آن گاه زیاد، ابن عبید را همراه نامه‌اى پیش معاویه فرستاد. زیاد در آن نامه به معاویه نوشت که در این امر درنگ و شکیبایى ورزد و از شتابزدگى دورى گزیند. معاویه سخن زیاد را پذیرفت.[9]

اما یعقوبى ‌در این باره می‌نویسد:

چون زیاد نامه معاویه را خواند، مردى از اصحاب خود را که به برترى و فهم او اطمینان داشت، خواست و گفت: من تو را می‌خواهم بر چیزى امین قرار دهم که نامه‌هاى سربسته را هم بر آن امین قرار ندادهام. نزد معاویه برو و به او بگو که مردم چه می‌گویند هر گاه آنان را به بیعت با یزید دعوت کنیم با این که او با سگ‌ها و میمون‌ها بازى می‌کند و جامه‌هاى رنگین می‌پوشد و پیوسته شراب می‌نوشد و شب را با ساز و آواز می‌گذراند و هنوز حسین بن على (ع) ، عبداللّه بن عباس، عبداللّه بن زبیر و عبداللّه بن عمر در میان مردم هستند،[10] آیا می‌شود او را دستور دهى تا یک یا دو سال به اخلاق آنان درآید، شاید بتوانیم امر را بر مردم مشتبه سازیم؟ چون فرستاده، نزد معاویه آمد و پیام زیاد را به او رسانید، گفت: واى بر پسر عبید، به من خبر رسیده که در گوش او خوانده‌اند که امیر بعد از من زیاد است، به خدا سوگند، او را به مادرش سمیه و پدرش عبید باز می‌گردانم[11].

معاویه در ادامه این کارها یک سلسله اقدامات و فعالیت‌هایى را تا سال‌هاى پایانى عمرش انجام داد و در پى آن، موفق شد خلافت یزید را بر جامعه اسلامى تحمیل کند. این اقدامات و کوشش‌ها را می‌توان در قالب ذیل ارائه داد:

1.  سفر به مدینه

معاویه در راستای گرفتن بیعت براى یزید و جلب خشنودى مردم مدینه، به ویژه بزرگان و شخصیت‌هاى ممتاز این شهر، دو بار به مدینه سفر کرد. این سفرها زمانى بود که معاویه براى حج یا عمره، شام را به مقصد حجاز‌ ترک می‌کرد. بنابراین، براى آن که روشن شود معاویه چه سال‌هایى براى بیعت ستاندن از مردم مدینه به این شهر رفته است، باید دید در چه سال‌هایى معاویه به حج یا عمره رفته است. با مراجعه به منابع اولیه تاریخى، چنین به دست می‌آید که معاویه در مدت زمامداری بیست ساله خویش، دو بار حج به جا آورد. یکى سال 44 و دومى سال 50 ق[12]. وى در سال 56 ق نیز به سفر عمره رفت[13] و در مدینه چند روزى توقف کرد.

سفر نخست معاویه

اولین سفر معاویه به مدینه جهت بیعتگیرى از مردم و سران و بزرگان مدینه در سال 50 ق بود. ابن قتیبه دینورى، گزارش نسبتاً مفصلى از ملاقات و گفتوگوى معاویه با سران و شخصیت‌هاى برجسته مدینه آورده است که آن را مرور می‌کنیم:

چون معاویه در مدینه در محل اقامتش مستقر شد، در پى شخصیت‌هاى با نفوذ این شهر، یعنى عبداللّه بن عباس، عبداللّه بن جعفر، عبداللّه بن عمر و عبداللّه بن زبیر فرستاد. هنگامى که آنان نزد معاویه آمدند، وى به دربانان خود دستور داد تا زمانى که آنان نزد وى هستند، کسى را به داخل راه ندهند. چون آنان نشستند، معاویه آغاز سخن کرد.

سخنان معاویه

معاویه بعد از حمد و ستایش خدا و گواهى به رسالت پیامبر (ص) خطاب به آنان گفت:

من به سن پیرى رسیدهام و استخوان‌هایم سست شده و اجلم نزدیک است، بیم آن دارم که هر لحظه به سوى حق خوانده شوم. تصمیم گرفتهام براى پس از خود، یزید را به عنوان خلیفه معرفى کنم. از شما می‌خواهم که به این کار خشنود باشید. شما عبداللّه‌هاى قریش و بهترین آنان هستید، چیزى که مانع شد تا حسن و حسین را فراخوانم، آن است که آنان فرزندان على هستند، با آن که در باره آن دو نظر مساعد دارم و آنان را شدیداً دوست دارم. از شما می‌خواهم که پاسخ نیکو دهید. خدا شما را رحمت کند.

پاسخ بزرگان مدینه

عبدالله بن عباس در پاسخ به درخواست معاویه، بعد از حمد و ستایش خدا و شهادت به رسالت رسول خدا (ص) و درود فرستادن بر آن حضرت و خاندانش گفت:

سخنانى بر زبان راندى که در برابر آن سکوت کردیم. گفتى و شنیدیم که خداوند محمد (ص) را براى رسالتش برگزید و ایشان را مورد خطاب قرار داد. او را به سبب آن که به رسالت برگزید و به او وحى کرد و برترى بر خلقش داشت، اختیار کرد. شریف‌ترین مردم کسى است که به واسطه او، شریف شد و سزاوارترین آنان به امر (خلافت و حکومت) نزدیک‌ترین آنان به او می‌باشد. بر مردم است که در برابر پیامبر (ص) تسلیم باشند، زیرا خداوند آن پیامبر (ص) را براى آنان برگزیده است... .

سپس عبداللّه بن جعفر در جواب سخنان معاویه چنین گفت:

... اگر در این خلافت، حکم قرآن لحاظ شده است، در کتاب خدا برخى از خویشاوندان از بعضى دیگر، سزاوارترند[14]، اگر سنت رسول خدا (ص) معیار است، خاندان ایشان به این امر شایسته‌ترند و اگر در این امر، سنت ابوبکر و عمر ملاک عمل است، پس چه کسى برتر و کامل‌تر و سزاوارتر از خاندان رسول خدا (ص) به این کار است؟ به خدا سوگند، اگر خاندان پیامبر (ص) زمام خلافت را به دست بگیرند، خلافت در جایگاه خود قرار گرفته، اطاعت خداوند و نافرمانى شیطان شده است و دو شمشیر بین امت به کار نخواهد افتاد. معاویه! از خدا بترس، تو سرپرست و پیشوا هستى و ما رعیت و شهروند، در کار رعیت خود بنگر، فردا در برابر آنان باید پاسخگو باشى. اما درباره دو پسر عمویم گفتى و آنان را به این جا نخواندى، به خدا سوگند، به حق رفتار نکردى در حالى که خلافت براى تو بدون آنان راست نمی‌گردد. تو می‌دانى که آن دو سرچشمه دانش و بزرگوارى هستند... .

عبداللّه بن زبیر درباره پیشنهاد معاویه گفت:

... این خلافت تنها از آنِ قریش است که با فضایل و مناقب درخشانى که دارند، آن را به دست گرفته‌اند، چرا که آنان داراى رفتارى نیک و پدرانى بزرگوار و فرزندانى بخشنده هستند. معاویه! تقواى الهى را پیشه خود کن و (در این باره) انصاف را رعایت کن. این عبدالله بن عباس پسر عموى رسول خدا (ص) است، و این نیز عبداللّه بن جعفر طیار پسر عموى پیامبر (ص) است. من عبداللّه بن زبیر پسر عمه رسول خدا (ص) هستم. على، حسن و حسین را به یادگار گذاشته و تو می‌دانى که آن دو چه کسانى هستند و شخصیت شان چگونه است. معاویه! از خدا بترس، تو داور میان ما و خود هستى. سپس سکوت کرد.

اما عبداللّه بن عمر در پاسخ معاویه چنین سخن راند:

... این خلافت همانند سلطنت هرقل، قیصر و کسرى نیست که پسران از پدران ارث ببرند، اگر این چنین بود، من باید بعد از پدرم به این کار اقدام می‌کردم. به خدا قسم پدرم مرا به این جهت عضو شوراى شش نفره نکرد که خلافت، شرط براى عضویت نیست. خلافت تنها متعلق به قریش است و آن کسى که شایستگى آن را داشته باشد و مسلمانان او را براى خود بپسندند، البته آن کس که پرهیزکارتر و بیش از همه مورد رضایت باشد. به جانم سوگند یزید یکى از جوانان قریش است، ولى بدان که وى تو را از خدا بى‌نیاز نمی‌کند.[15]

اگر با کسى که با میمون‌ها و سگ‌ها بازى می‌کند و شراب می‌نوشد و کارهاى فسق و فجور را آشکارا انجام می‌دهد، بیعت کنیم، چه عذرى در پیشگاه خداوند داریم.

سخنان مجدد معاویه

معاویه مجدداً به آن‌ها چنین گفت:

من گفتم شما نیز گفتید، پدران رفتند و فرزندان باقى ماندند، پسرم را بیش از پسران شان دوست دارم. اگر با پسرم هم صحبت شوید، خواهید دید که او اهل سخنورى است. این امر (خلافت) از آنِ فرزندان عبدمناف است، زیرا آنان خویشاوند رسول خدا (ص) هستند. وقتى رسول خدا (ص) درگذشت، مردم ابوبکر و عمر را بدون آن که از خاندان پادشاهى و خلافت باشند، به خلافت رساندند، با این همه، آن دو به سیره نیکو عمل کردند. سپس حکومت، به فررندان عبدمناف برگشت و تا روز قیامت در دست آنان ماندگار خواهد بود. خدا شما را اى پسر زبیر و اى پسر عمر از آن محروم کرده است. اما این دو پسر عمویم (عبداللّه بن عباس و عبداللّه بن جعفر) اگر خدا بخواهد، از امر خلافت محروم نخواهند بود.

معاویه پس از این سخنان، دستور داد کاروانش را بربندند و دیگر از مسئله بیعت براى یزید تا سال 51 ق سخنى نگفت وهم چنین هدایا و بخشش‌هاى خود را از این چهار تن قطع نکرد[16].

2. دست یابى ‌به حمایت نمایشى مردم از ولیعهدى یزید[17]

از دیگر اقدامات معاویه در اجراى طرح جانشینى یزید، فراخوانى نمایندگان سایر مناطق اسلامى به شام بود تا طبق برنامه از قبل طراحى شده، موافقت خود را از نزدیک با ولیعهدى یزید اعلام کنند. در پاسخ به این دعوت، گروه‌هایى از تمام شهرها، از جمله کوفه، بصره، مکه، مدینه، مصر و جزیره نزد معاویه رفتند. در میان افراد دعوت شده به دمشق، احنف بن قیس[18] نیز بود. معاویه درباره بیعت با یزید با آنان به مشورت پرداخت. مردى از اهالى مدینه به نام محمد بن عمرو برخاست و گفت: اى معاویه، یزید شایستگى آن چه را که تو خواسته‌اى برایش‌ ترسیم کنى، دارد. به جانم سوگند! او از جهت ثروت، فردى متمکن و نیز بهترین نسب را دارد، اما خداوند از هر زمامداری درباره رعیتش بازخواست می‌کند، پس اى معاویه! از خدا بترس و بنگر امر امت محمد (ص) را به چه کسى می‌سپارى! معاویه، نفس عمیقى کشید و سپس گفت: اى پسر عمرو! تو مرد خیرخواهى هستى، نظرت را بیان کردى و غیر از این از تو انتظار نمی‌رفت اما از فرزندان صحابه تنها پسرم و پسران شان باقى مانده‌اند و از نظر من پسرم از پسران آنان محبوبتر است. مردم ساکت شدند و برگشتند[19]. فرداى آن روز، معاویه به ضحاک بن قیس فهرى[20] گفت: وقتى من بالاى منبر رفتم و موعظه را آغاز کردم و قدرى سخن گفتم، تو برخیز و از من اجازه سخن گفتن بخواه! وقتى اجازه دادم، خداوند را سپاس گو و شروع کن از یزید تعریف و تمجید کردن و از من بخواه که یزید را بعد از خودم به عنوان خلیفه معرفى کنم[21]. سپس معاویه عبدالرحمان بن عثمان ثقفى، عبداللّه بن مسعده فزارى، ثور بن مَعن سلمى و عبداللّه بن عصام اشعرى را فراخواند و به آنان امر کرد که بعد از سخنان ضحاک برخیزند و سخنان وى را تأیید کنند[22].

ابن قتبیه تمامى اظهارات بازیگران این نمایشنامه را که نویسنده آن خود معاویه بود، آورده است. بدیهى است هدف معاویه از تشکیل چنین اجتماعى، گرفتن موافقت علنى از حاضران و مرعوب ساختن و در نهایت، تسلیم کردن برخى افراد بود که احتمالاً در ابتدا چندان از جانشینى یزید خشنود نبودند. بنابراین، معاویه با ‌ترتیب دادن این نمایش حساب شده و سخنرانى چند نفر(که از پیش توسط معاویه براى این کار اجیر شده بودند) در ستایش از خودش و بیان مناقب و کمالات یزید، توانست فضاى جلسه را به نفع خویش هدایت کند. سپس از آنان پرسید که آیا همگىشان با جانشینى یزید موافق هستند؟ و آنان پاسخ مثبت دادند. با این همه، افرادى، همچون احنف بن قیس نظر مساعدى نسبت به خلافت یزید نداشتند. از این رو معاویه سراغ احنف بن قیس را (که در میان جمعیت بود) گرفت و از او خواست که در این باره سخن بگوید. احنف در بخشى از سخنانش خطاب به معاویه گفت:

اى امیرالمؤمنین! متوجه باش که امر خلافت را بعد از خودت به چه کسى واگذار می‌کنى، آن گاه پیشنهادى را که به تو می‌کنند، رد کن. مبادا افرادِ مورد مشورتت، تو را بفریبند و در کارت دقت نظر نشان ندهند، در حالى که تو در امر جماعت، بیناتر و به پایدارى در اطاعت، داناتر هستى. از این گذشته، تا زمانى که حسن (ع) زنده است، مردم حجاز و عراق به چنین کارى رضایت نمی‌دهند و با یزید بیعت نمی‌کنند.

سخنان احنف که شک و دو دلى را در میان جمعیت حاضر برانگیخته بود، ضحاک را خشمگین کرد و او را واداشت تا در رد سخنان احنف بکوشد. وى در نکوهش مردم عراق گفت : این مردم، منافق هستند و رهبرشان را شیطان قرار داده‌اند. براى حسن و خاندانش از سلطنتى که خداوند به معاویه در زمین داده است، بهره و حقى نیست.

احنف در رد سخنان ضحاک، براى بار دوم به سخنرانى پرداخت و گفت: اى معاویه تو خود می‌دانى که عراق را به نیروى سپاه نگشودى و بر آن دست نیافتى، بلکه با حسن بن على پیمان بستى و طبق یکى از شرایط آن، خلافت بعد از تو باید به حسن برسد، اگر به این پیمان وفا کنى مردى وفادارى و اگر بخواهى آن را بشکنى، باید بدانى که در پشت سر حسن سپاهیان ارزنده و نیرومند و شمشیرهایى تیز قرار دارند که اگر بخواهى یک وجب از روى فریب و خیانت پیش بیایى، به‌اندازه دو دست باز، نیرو و پشتیبان از عقب او، خواهى یافت. تو خود می‌دانى که مردم عراق از زمانى که تو را دشمن می‌دانند، تو را دوست ندارند و از وقتى که على (ع) و حسن (ع) را دوست دارند، با آنان دشمنى نمی‌کنند. اکنون همان شمشیرهایى که عراقى‌ها در صفین به رویت کشیدند، به دوش دارند و همان دل‌هاى سرشار از کینه نسبت به تو، در نهاد آنان قرار دارد. به خدا سوگند! مردم عراق حسن را از على بیشتر دوست دارند.

این بار عبدالرحمان بن عثمان به دفاع از معاویه برخاست و ضمن باطل دانستن گفته‌هاى احنف، معاویه را بر انجام این کار تشویق و تحریک کرد. معاویه که فضا را براى اعمال تهدید و زور، مناسب دید سخنان تهدیدآمیز و هراسناکى را گفت، سپس چون در مجموع، از نتیجه کار خشنود بود، ضحاک را به پاس این خوشخدمتى، والى کوفه، و عبدالرحمان بن عثمان را استاندار جزیره کرد. در ادامه، شخصى به نام یزید بن مُقَنَّع[23] هم برخاست و گفت: اى امیرمؤمنان! ما تحمل زبان آورى و سخن گویى قبیله مُضَر را نداریم. تو امیرمؤمنان هستى، وقتى مُردى، یزید بعد از تو امیرمؤمنان است، هر کس هم امتناع کند (در حالى که شمشیرش را از نیام کشیده به آن اشاره می‌کرد،) گفت: سر و کارش با این (شمشیر) است! معاویه به او گفت: تو زبان آورترین و بهترین این مردم هستى!

احنف بن قیس چون دید که معاویه دست بردار نیست و به هر قیمتى شده می‌خواهد مسئله جانشینى یزید را به مسلمانان بقبولاند، براى سومین بار چنین گفت : اگر راست بگوییم، از تو مى‌ترسیم و اگر دروغ گوییم از خدا[24]، و تو اى امیرمؤمنان! از ما به شب و روز یزید آگاه‌ترى و آشکار و پنهانِ وى را بهتر می‌دانى، اگر می‌دانى که او براى تو بهتر است، پس او را به عنوان جانشین خود برگزین و اگر می‌دانى که او شرّ است، او را بر دنیا حاکم نکن، در حالى که خود به سراى آخرت روان هستى، چرا که تنها از آن چه خوشایند است، در آخرت بهره‌اى دارى. بدان تو نزد خدا حجت و دلیلى ندارى که یزید را بر حسن و حسین برترى دهى، در حالى که می‌دانى که آن دو چه کسى هستند و چگونه شخصیتى دارند. ما تنها می‌توانیم بگوییم:

شنیدیم و فرمان بردیم. پروردگارا، آمرزش تو را خواهانیم و بازگشت [ما] به سوى توست.[25]

سپس مردم بیعت کردند و به خانه‌هاىشان بازگشتند[26].

3. تطمیع، تهدید و سرکوب مخالفان

یکى از موانع معاویه در راه جانشینى یزید، وجود رقیبانى سرشناس و با نفوذ بود که حاضر نبودند تن به خلافت یزید دهند، چرا که وى را به هیچ رو شایسته چنین منصبى‌ نمىدیدند و خود را در این امر، مقدم می‌دانستند. اشخاص سرشناسى، همانند حسن بن على (ع)، حسین بن على (ع)، عبداللّه بن جعفر، عبداللّه بن عباس، سعد بن ابیوقاص، عبداللّه بن زبیر، عبداللّه بن عمر، مروان بن حکم، عبدالرحمان بن خالد بن ولید، زیاد بن سمیه و سعید بن عثمان از جمله کسانى بودند که با زمامدارى یزید مخالف بودند. از این رو، معاویه با تهدید و در نهایت، کشتن افرادى همچون امام حسن (ع)، سعد بن ابى‌وقاص و عبد الرحمان بن خالد، هدف خویش را پیش برد. ابن عبدالبر در باره چگونگى ‌ترور عبدالرحمان می‌نویسد:

معاویه در یکى از سخنرانى‌هایش براى مردم شام، از آنان خواست که برایش جانشین انتخاب کنند و آنان عبدالرحمان بن خالد بن ولید را پیشنهاد کردند. این نظر بر معاویه گران آمد، اما به روى خود نیاورد. پس از چندى عبدالرحمان مریض شد و معاویه طبیب یهودىِ دربار خود را مأمور کرد تا به او شربتى بنوشاند که دیگر زنده نباشد. آن طبیب شربتى به او خوراند و او بر اثر خوردن آن سم، مرد.

ابوالفرج اصفهانى نیز در این باره می‌نگارد:

معاویه خواست از مردم براى پسرش یزید بیعت بگیرد، پس هیچ چیز براى او گران‌تر از مسئله حسن بن على (ع) و سعد بن ابى‌قاص نبود، از این رو با نیرنگ سمى به آنان خوراند و آن دو در اثر آن درگذشتند[27].

مغیره بن مقسم در این باره می‌گوید:

حسن بن على (ع) و سعد بن ابی وقاص در مدت یک هفته از دنیا رفتند و مردم می‌گفتند: معاویه این دو را با هم، سم خورانده است[28].

معاویه هم چنین با تهدید زیاد بن سمیّه به ملحق کردن وى به پدر و مادرش[29]، عزل مروان از استاندارى مدینه، تطمیع سعید بن عثمان با سپردن حکومت خراسان به وى[30] و بخشش صد هزار درهم به عبداللّه بن عمر و تطمیع یا تهدید باقى افراد یاد شده به کشتن شدن در صورت عدم همراهى، مسئله جانشینى یزید را‌ ترویج و تثبیت کرد.

البته چنین امرى به سرعت انجام نشد و یک دهه طول کشید تا معاویه توانست ولیعهدى یزید را به جامعه اسلامى بقبولاند. با این همه، وى نتوانست از مخالفانى همچون حسین بن على (ع) بیعت بستاند، از این رو پس از مرگ معاویه، ایشان عَلَم مخالفت را برافراشت و قیام خویش را بر ضد حکومت اموى آغاز کرد.

شهادت امام حسن (ع) و تحرک مجدد معاویه

بدون‌تردید وجود امام مجتبى‌(ع) و متن صلحنامه بین ایشان و معاویه، طرح جانشینى یزید را با مشکل جدى روبه رو ساخته و معاویه به روشنى دریافته بود تا زمانى که امام (ع) زنده است، اجراى طرح یاد شده، به هزینه‌هاى فراوان و چه بسا غیرقابل تحمل، نیاز دارد. از این رو، بعد از گفت وگوهاى یاد شده با سران و شخصیت‌هاى مدینه در نخستین سفرش به این شهر، تا هنگام شهادت حضرت، طرح جانشینى یزید را مسکوت گذاشت. اما با مسموم کردن امام حسن (ع) و در نهایت، شهادت ایشان در سال 51 ق، گشایشى در کار معاویه و یزید پدید آمد، از این رو بعد از مدت کوتاهى، از مردم شام براى یزید بیعت گرفت و در این باره، نامه‌هایى به گوشه و کنار شهرهاى اسلامى فرستاد.

بهرهبردارى معاویه از مرگ زیاد و جعل پیماننامه سیاسى!

چون زیاد بن سمیه، از دیگر مخالفان طرح ولیعهدى یزید، از دنیا رفت، معاویه براى اجراى طرح جانشینى یزید، باز هم مجال و جسارت بیشترى یافت. ابن عبدربه از قول مدائنى در این باره می‌نویسد:

چون زیاد در سال 53 ق مرد، معاویه پیماننامه‌اى جعلى[31] را به مردم نشان داد و براى آنان خواند. در پیمان یاد شده، مسئله جانشینى یزید بعد از معاویه مطرح شده بود. معاویه با جعل چنین پیماننامه‌اى می‌خواست، مسئله بیعت ستاندن براى یزید را آسان کند، چرا که مردم هفت سال پیش [از زمان پیشنهاد مغیره در سال 46 ق] حاضر به بیعت با یزید نشدند، از این رو معاویه در این باره با افراد به رایزنى پرداخت و به نزدیکان بخشش‌هاى فراوان کرد و خود را به غیر نزدیکان نیز نزدیک کرد تا آن جا که برایش مسلم شد که بیشتر مردم حاضر به بیعت هستند[32].

عزل مروان از حکومت مدینه

معاویه در نامهاش به مروان، حاکم مدینه ضمن آگاه کردن او از این که مصر، عراق و شام با وى (بر سر جانشینى یزید) بیعت کرده‌اند[33]، نوشت:

من پیر شدهام و استخوانم نرم شده است و مى‌ترسم که اُمت پس از من دچار ناسازگارى و پراکندگى شوند، از این رو بر آن شدم که براى آنان کسى را برگزینم که بعد از من به کارهایشان برخیزد. من نخواستم بدون مشاوره با تو، به این کار اقدام کنم. این موضوع را به مردم آن شهر عرضه کن و آن چه را به تو پاسخ می‌دهند، براى من بازگوکن.

مآخذ تاریخى، موضع مروان را در برابر طرح ولیعهدى یزید متفاوت نوشته‌اند[34]. ابن قتیبه در این باره نگاشته است: وقتى مروان نامه معاویه را خواند، او و قریش از انجام فرمان معاویه سرباز زدند، آن گاه مروان در نامه‌اى به معاویه نوشت : قوم تو از بیعت با یزید سرپیچى کرده‌اند و من نظر تو را در این باره جویا هستم. چون نامه مروان به معاویه رسید، معاویه دانست که این نافرمانى از جانب خود مروان بوده است، از این رو طى نامه‌اى به مروان، او را از استاندارى مدینه عزل کرد و به او خبر داد که سعید بن عاص را به جایش منصوب کرده است.

چون نامه معاویه به مروان رسید، با خشمگینى نزد خاندان و خویشانش رفت. پس از آن نزد دایى‌هاى خود که از قبیله بنىکنانه بودند رفته و آن چه بین او و معاویه اتفاق افتاده بود، با آنان در میان گذاشت. آنان در پاسخ وى گفتند: ما تیرى در دست تو و شمشیرت در نیام هستیم، ما را به سوى هر کس که پرتاب کنى، به او خواهیم خورد، نظر، نظر تو است. ما در اختیار تو هستیم. مروان با گروهى از خاندان و بستگانش رهسپار دمشق شد و ضمن دیدار با معاویه، طى سخنانى چند در عظمت و قدرت خداوند و سیره خلفاى گذشته، از ولیعهدى یزید انتقاد کرد و معاویه را از این کار بر حذر داشت. معاویه با آن که از سخنان مروان برآشفته و خشمگین شده بود[35]، خشم خود را به سبب دوراندیشىاش فرو برد و ضمن ستایش از مروان و خاندانش، هزار دینار براى وى و صد دینار براى خانواده اش در هر ماه، مقررى تعیین کرد[36] و با این کار دهان او را بست!

مسعودى نیز درباره واکنش مروان می‌نویسد:

وقتى مروان نامه معاویه را خواند، خشمگین شد و خاندان و خویشانش را که از بنىکنانه بودند، جمع کرد و با آنان به شام نزد معاویه رفت و چون به جایى رسید که معاویه سخنش را می‌شنید، بر وى سلام کرد و سخن بسیار گفت. مروان در سخنانش ضمن نکوهش معاویه گفت: اى پسر ابوسفیان! کارها را به درستى انجام بده و از حکومت دادن کودکان چشم بپوش. بدان که در قوم تو مردانى همسان تو هستند که در کارهاى مهم تو را یارى کنند. معاویه (از روى فریبکارى) گفت: تو همانند امیرمؤمنانى و در حوادث سخت، مورد اعتماد و حامى و پشتیبان او و نفر دوم بعد از ولیعهد هستى. آن گاه معاویه او را ولیعهد یزید قرار داد و به مدینه فرستاد. پس از آن، وى را از حکومت مدینه عزل و ولید بن عتبه بن ابوسفیان را به جاى او گمارد و به وعده خود مبنى بر ولیعهدى مروان براى یزید عمل نکرد[37].

اما ابن اثیر در این باره می‌نویسد: مروان، درخواست معاویه را در میان مردم مطرح کرد. مردم گفتند: به خواستهاش رسید و کامیاب شد. ما خواستیم که براى ما کسى را برگزیند و در این کار سستى نکند. مروان این خبر را براى معاویه نوشت. معاویه در پاسخ مروان، نام یزید را به میان آورد. مروان در میان مردم سخنرانى کرد و گفت: امیرمؤمنان براى شما کسى را برگزیده و سستى و کوتاهى نکرده است. او پسرش یزید را به جانشینى خویش برگزیده است. در این هنگام عبدالرحمان بن ابى‌بکر برخاست و گفت: به خدا سوگند اى مروان! تو دروغ گفتى و معاویه نیز دروغ گفت. شما خیر و خوبى‌ را براى امت محمد (ص) نخواستهاید، بلکه (با این کار) می‌خواهید خلافت را به شیوه هِرقِلى (پادشاهى) کنید که هر وقت هرقلى مرد، هرقل دیگرى (که پسرش باشد) به جاى وى برخیزد. مروان که نتوانست سخنان عبدالرحمان را تحمل کند، در پاسخ، با اشاره به وى گفت: این شخص کسى است که قرآن در مذمتش گفته است: «آن که به پدر و مادرش گفت: اُفّ بر شما.[38]» عبدالرحمان از سخن مروان برآشفت و او را دشنام داده و گفت: اى زاده زن چشم زاغ[39]، درباره ما قرآن را تأویل می‌کنى در حالى که تو خود رانده شده و نیز پسر رانده شده هستى. سپس به سوى او شتافت و پایش را گرفت و به او گفت: اى دشمن خدا! از این منبر پایین بیا، هیچ کس مانند تو نیست که بر چوب‌هاى این منبر چنین سخنانى را بر زبان جارى کند. عایشه گفتار مروان را شنید و از پس پرده برخاست و آواز داد: اى مروان! اى مروان! مردم خاموش شدند. مروان روى سوى عایشه برگرداند. عایشه گفت: این تو بودى که به عبدالرحمان گفتى که قرآن درباره تو نازل شده است! دروغ گفتى، او پسر فلان بن فلان است، اما تو ‌ترکشى هستى که از نفرین رسول خدا (ص) به گوشه‌اى پرتاب شده‌اى. حسین بن على (ع) برخاست و ولیعهدى یزید را رد کرد و عبداللّه بن عمر و عبداللّه بن زبیر نیز چنین کردند. مروان این واکنش‌ها و مخالفت‌ها را طى نامه‌اى به معاویه گزارش کرد[40].

بدیهى است که مخالفت افرادى، همچون مروان با ولیعهدى یزید نه از سرِ دل سوزى نسبت به سرنوشت مسلمانان بود و نه به دلیل دغدغه حفظ و پاسدارى از ارزش‌هاى الهى و دینى در جامعه اسلامى، بلکه مخالفت وى از این رو بود که او خود را به عنوان یک رقیب سیاسى، مقدم‌تر و شایسته‌تر از یزید در امر خلافت می‌دانست، از این رو با جانشینى یزید مخالفت می‌کرد.

بیعت خواهى از مردم مدینه

معاویه در ادامه اقداماتش طى نامه‌اى به ولید بن عتبه[41]، کارگزار جدید خویش در مدینه فرمان داد تا از مردم مدینه براى یزید بیعت بگیرد. چون حاکم مدینه نامه معاویه را دریافت کرد، مردم را به این امر فراخواند. در این میان، از فرزندان‌ هاشم، حتى یک نفر دعوت حاکم را اجابت نکرد. عبدالله بن زبیر، از جمله کسانى بود که با این بیعت به شدت مخالفت کرد.

حاکم مدینه که در اجراى فرمان معاویه ناکام مانده بود، در نامه‌اى براى معاویه چنین نوشت:

تو مرا فرمان داده بودى که مردم را به بیعت با یزید فراخوانم و برایت بنویسم که چه کسى در این امر، شتاب و چه کسى کندى کرد. به تو خبر می‌دهم که مردم در این باره کندى می‌کنند و به ویژه از خاندان بنى‌هاشم، تاکنون کسى این دعوت را اجابت نکرده و از جانب آنان اخبارى به من رسیده که بیانش را ناخوش دارم. اما کسى که در این میان، دشمنى و خوددارى خویش را از بیعت نمایان ساخته، عبداللّه بن زبیر است. من بدون استفاده از مردان جنگى نمی‌توانم از آنان بیعت بگیرم. مگر این که خود بیایى و نظرت را در این باره بیان کنى.

نامه‌هاى معاویه با شخصیت‌هاى برجسته مدینه و پاسخ آنان

معاویه پس از دریافت چنین پاسخى از استاندار مدینه، نامه‌هایى براى عبداللّه بن عباس، عبداللّه بن زبیر، عبداللّه بن جعفر و حسین بن على (ع) نوشت و به حاکم مدینه فرمان داد نامه‌ها را براى این افراد ارسال کرده و جواب آنان را برایش بفرستد. او در پاسخ حاکم مدینه چنین نوشت:

نامه تو را دریافت کردم و دانستم که مردم، به ویژه بنى‌هاشم در مورد بیعت با یزید به کندى حرکت می‌کنند و نیز دانستم آن چه را که عبدالله بن زبیر گفته است. من نامه‌هایى به بزرگان نوشتهام، آن‌ها را به آنان بده و پاسخشان را برایم بفرست تا نظر خود را در این باره بیان کنم... مخصوصاً مراقب حسین باش، مبادا از جانب تو به او بدى برسد، زیرا او خویشاوند است و حق بزرگى بر گردن ما دارد که هیچ مرد و زن مسلمانى منکر آن نیست. او همانند شیرى در بیشه است و مى‌ترسم اگر با او بحث و مجادله کنى، نتوانى بر او غلبه کنى. اما آن که با درندگان راه می‌آید و حیله و تدبیر می‌کند، عبدالله پسر زبیر است، از او به شدت پرهیز کن، اگر خدا بخواهد، من به نزد تو خواهم آمد[42].

نامه معاویه به عبداللّه بن عباس چنین بود:

خبر سستى تو براى بیعت با یزید به من رسیده است. اگر تو را به خاطر عثمان بکشم، حق خود می‌دانم، زیرا تو از کسانى بودى که مردم را براى کشتن او گرد آوردى. تو از طرف من در امان نیستى تا از این راه، مطمئن و خشنود باشى، وقتى که نامه من به تو رسید، به مسجد برو و کسانى که عثمان را کشته‌اند، لعن و نفرین کن و با فرماندار من بیعت کن.

ابن عباس به او چنین پاسخ داد:

آن چه را گفتى که من نزد تو امان نخواهم داشت، دانستم. به خدا سوگند اى معاویه! من هیچ گاه از تو امان نخواستهام، امان از پروردگار جهانیان خواسته می‌شود. اما این که از کشتن من سخن گفتى، به خدا قسم اگر مرا بکشى، به دیدار خدا خواهم شتافت، در حالى که محمد  که درود خدا بر او باد  دشمن توست و کسى که رسول خدا دشمن او باشد، هرگز رستگار نخواهد شد...

معاویه به عبداللّه بن جعفر نیز چنین نوشت:

مى دانى که من تو را بر دیگران ‌ترجیح می‌دهم و نسبت به تو و خانوادهات نظر مساعد دارم. خبرهایى از تو به من رسیده است که از آن‌ها ناخشنودم. اگر بیعت کنى، سپاسگزارم و اگر امتناع کنى، مجبور خواهى شد[43].

عبداللّه بن جعفر در پاسخ وى نوشت:

...این که گفته‌اى مرا به بیعت با یزید مجبور خواهى کرد، اگر مرا وادار به بیعت کنى، ما هم تو و پدرت را بر اسلام آوردن مجبور کردیم و شما را با اکراه به اسلام وارد کردیم، بدون آن که در درون اطاعت کنید.

پسر ابوسفیان به حسین بن على (ع) نیز چنین نگاشت:

از طرف تو امورى به من رسیده است که هرگز گمان نمی‌کردم به آن‌ها گرایش داشته باشى. شایسته‌ترین مردم در وفادارى به آن چه بیعت کرده است، در بزرگى و شرافت و منزلت کسى همانند توست. در امر خلافت منازعه نکن. از خدا بترس و این امت را در فتنه مینداز و متوجه خود و دین خود و امت محمّد باشاین آیه قرآن هم، پایان بخش نامه معاویه بود: «و لایستخفّنّک الذین لایوقنون؛[44] مبادا آنان که به پایه یقین نرسیده‌اند تو را بى‌ثبات و سبک سر گردانند.[45]»

حضرت، در ابتداى نامه خود، ضمن ردّ و تکذیب اخبار و گزارش‌هاى عمّال معاویه درباره قیام خویش بر ضد معاویه، چنین نوشتند:

من قصد جنگ و اختلاف ندارم، اما از جنگ نکردن، با تو و حزب تو که از قاسطین و حزب ستم گر و یاران شیطان هستند، به خدا پناه می‌برم. آیا تو قاتل حُجر و یاران او که اهل زهد و عبادت بودند و براى از میان بردن بدعت و انجام امر به معروف و نهى از منکر قیام کردند، نیستى؟! تو از روى ظلم و تجاوزگرى پس از آن که با آنان پیمان‌هاى محکم و میثاق‌هاى مؤکّد بستى، پیمانت را شکستى و آنان را کشتى و با این کار، بر خدا گستاخى نموده، پیمان او را سبک شمردى. آیا تو کشنده عَمْرِوبن حَمِق که از بسیارىِ عبادت، چهره و بدنش لاغر و فرسوده شده بود، نیستى که پس از دادن امان و بستن پیمان (پیمانى که اگر به آهوان بیابان می‌دادى، از قله‌هاى کوه‌ها پایین می‌آمدند) او را کشتى؟! آیا تو ادعا نکردى که زیاد فرزند ابوسفیان است، در حالى که پیامبر ـ صلى اللّه علیه وآله ـ فرموده است: «فرزند به شوهر ملحق می‌گردد و زناکار باید سنگسار گردد؟[46]!» سپس او را بر مردم مسلط کردى. او بر مسلمانان سخت گرفته دست و پاى آنان را قطع کرد و بر شاخه‌هاى نخل به دار آویخت! اى معاویه! گویى از این امت نیستى و آن‌ها هم از تو نیستند...

و گفتى که من مردم را در فتنه نیندازم؛ به خدا سوگند! من فتنه‌اى براى مردم بزرگ‌تر از حکومت تو نمی‌بینم و گفتى که درباره خودم و دینم و امت محمّد بیندیشم؛ به خدا قسم! من کارى برتر از جهاد با تو نمی‌بینم که اگر با تو بجنگم به خدا تقرّب جستهام و اگر از نبرد با تو باز ایستم از خدا طلب آمرزش می‌کنم و از خدا می‌خواهم مرا به آن چه موجب رضا و خشنودى اوست، ارشاد و هدایت کند و گفتى که به من نیرنگ خواهى زد. اى معاویه! هر نیرنگى که می‌خواهى به من بزن، به جان خودم سوگند! از دیرباز، نیرنگ بازان با شایستهکاران چنین کرده‌اند و من امید آن دارم که زیان آن به خودت برسد و عملت را تباه گرداند. پس هر کارى که می‌توانى بکن.

اى معاویه! از خدا بترس و بدان که خداوند کتاب و پرونده‌اى دارد که هر عمل بزرگ و کوچکى را در آن ثبت می‌کند و بدان که خداوند جنایات تو را که به صِرف ظنّ و گمان مردم را می‌کشى و به محض اتهام، آنان را به بند می‌کشى و گرفتار می‌سازى و کودکى شرابخوار و سگ باز را زمامدار مسلمانان کرده‌اى، هرگز فراموش نخواهد کرد. تو با این کارها، خود را به هلاکت افکنده، دین خود را تباه ساختى و حقوق مردم را پایمال کردی[47].

معاویه براى عبدالله بن زبیر اشعارى به این مضمون نوشت:

مردان بزرگوارى را دیدم که اگر از راه بردبارى، از (لغزش) مردم چشم بپوشند، آنان نسبت به وى حق شناسى می‌کنند، به ویژه اگر کسى که گذشت کرده و در منصب قدرت باشد که در این صورت باید از وى بیشتر حقشناسى و تجلیل کرد. تو پست نیستى تا سرزنش کنندهات تو را به دلیل رفتارى که از تو سر زده ملامت کند، بلکه حیله گرى هستى که کارى جز نیرنگ بازى نمی‌شناسى و شیطان پیش از این، آدم را فریفت، اما با این کار در واقع خود را گول زد. پس مورد لعن و نفرین قرار گرفت، با این که در گذشته مورد عزت و احترام بود. من مى‌ترسم آن چه را که با کردارت به دنبال آن هستى(یعنى کیفر) به تو بدهم، آن گاه خداوند آن کس را که ستمکارتر است، به کیفرش برساند.

پسر زبیر در پاسخ معاویه این اشعار را نوشت:

بدان خداوندى که من بنده او هستم، سخنت را شنید. او که خداى خلق است، آن کس را که ستمکارتر است و در برابر خداى حلیم، گستاخى می‌نماید و از کسان دیگر، براى تبهکاری و ارتکاب گناهان شتاب زده‌تر است، رسوا ساخت. آیا از این مغرور شده‌اى که به تو گفته‌اند: با آن که قدرت دارى، حلیم هستى، در حالى که تو بردبار نیستى، بلکه خود را به بردبارى زده‌اى. اگر تصمیمى را که درباره من دارى عملى سازى، خواهى دید که شیر میدان پیکارم. سوگند می‌خورم که اگر نبود بیعتى که من با تو کردهام و این که نمی‌خواهم آن را زیر پا بگذارم، جان سالم از دستم به در نمی‌بردى[48].

4. سفر دوم معاویه به مدینه

چنان که نوشته شد، سفر دوم معاویه به مدینه، در سال 56 ق بود. مورّخان نوشته‌اند که چون مردم مدینه با ولیعهدى یزید مخالفت کردند، معاویه طى نامه‌اى به حاکم مدینه، به وى دستور داد تا با خشونت و شدت عمل، از مردم براى یزید بیعت بستاند و هیچ یک از انصار و مهاجران و فرزندانشان را بدون بیعت رها نکند. از طرف دیگر، از وى خواست که آن چند نفر را تحریک نکند. والى مدینه، طبق فرمان معاویه، به انواع تهدیدها و خشونت‌ها متوسل شد، اما با این وجود، هیچ کس به بیعت با وى حاضر نشد، از این رو طى نامه‌اى به معاویه نوشت:

هیچ یک از مردم با من بیعت نکردند. مردم پیرو آن چند نفر هستند، اگر آنان بیعت کنند، همه مردم بیعت خواهند کرد.

معاویه در پاسخ حاکم مدینه نوشت: «آنان را تا رسیدن من به مدینه تحریک نکن». آن گاه پس از آن که عمره به جا آورد، رهسپار مدینه شد. چون به نزدیکى مدینه رسید، مردم به ملاقات وى شتافتند. معاویه در منطقه جُرْف، حسین بن على (ع) و ابن عباس را ملاقات کرد و ضمن برخورد نرم و ملاطفت‌آمیز همراه با ستایش از آنان، درباره آنان به مردم مدینه گفت که این دو نفر بزرگان پسران عبدمناف هستند. سپس حسین بن على (ع) به خانه‌اش و ابن عباس به مسجد رفت[49].

موضع عایشه

معاویه در ابتدا با عایشه دیدار کرد و درباره جانشینى یزید به وى گفت که این مسئله به تقدیر و قضاى الهى بوده و بندگان خدا در (رد یا انتخاب) آن اختیارى ندارند! وى افزود که مردم بر این امر پیمان بسته و بیعت کرده‌اند و تو (اى عایشه) می‌خواهى آنان پیمان خود را بشکنند؟ عایشه چون چنین شنید، دانست که معاویه به زودى این امر را به انجام خواهد رساند، از این رو به معاویه گفت: اما آن چه درباره عهدها و پیمان‌ها گفتى، درباره هم پیمانانت از خدا بترس و نسبت به آنان با شتاب، رفتار و قضاوت نکن، شاید آنان تنها آن چه را که تو دوست دارى، انجام می‌دهند[50]. سپس معاویه برخاست و بعد از سخنان دیگرى که بین او و عایشه رد و بدل شد، به محل اقامتش برگشت. آنگاه به دنبال حسین بن على (ع)، عبداللّه بن زبیر، عبداللّه بن عمر و عبدالرحمان بن ابوبکر فرستاد و در نشست‌هاى جداگانه به سه نفر اول گفت که همه مردم آماده بیعت هستند، جز پنج نفر از قریش که مخالفت می‌کنند. به امام حسین (ع) گفت که رهبرى آن چهار نفر دیگر برعهده توست. این سخن را به پسر عمر و پسر زبیر نیز گفت و به هر سه نفر سفارش کرد که از این نشست و گفت و گو با کسى سخن نگویند. معاویه با این کار می‌خواست هر یک گمان کند که در موضع رهبرى است و معاویه تنها براى او حساب باز کرده است. اگرچه چنین‌ترفندى از سوى معاویه در مورد حسین بن على (ع) اشتباه بود اما پیداست سخنان معاویه چه تأثیرى در روحیه عبداللّه بن زبیر و عبداللّه بن عمر خواهد داشت. امّا معاویه در دیدارش با عبدالرحمان گفت: با چه نیرو و توانى از من نافرمانى می‌کنى؟ عبدالرحمان گفت: امیدوارم که این امر (فقدان قدرت و نیرو) براى من بهتر باشد. معاویه گفت: به خدا سوگند! تصمیم گرفتهام که تو را بکشم. عبدالرحمان گفت: اگر چنین کنى، خدا در دنیا تو را گرفتار خواهد ساخت و در آخرت به دوزخ در خواهد آورد. سپس عبدالرحمان از نزد معاویه بیرون رفت و معاویه در بقیه روز، به اعیان و خواص بخشش کرد و به نکوهش مردم توجهى نکرد[51].

چون روز دوم فرا رسید، معاویه فرمان داد تا جایگاهش را بیارایند و خود را آراسته کرد، لباس‌هاى فاخر پوشید و به خود عطر زد و فرمان داد هیچ کس را حتى از نزدیکان به داخل راه ندهند. پس از آن، دنبال حسین بن على (ع) و عبداللّه بن زبیر فرستاد. ابن عباس زودتر آمد. معاویه از او پرسش‌هایى کرد و ابن عباس پاسخ‌هایى به او داد، تا این که حسین بن على (ع) وارد شد. معاویه وقتى حسین (ع) را دید، ایشان را در سمت راست خود نشاند و درباره حال برادرزادگانش پرسش کرد. آن حضرت او را از احوال آنان آگاه کرد و سپس ساکت شد. معاویه آغاز به سخن کرد و بعد از ستایش خدا و شهادت به وحدانیت او و رسالت پیامبر (ص) و سخن از خلافت سه خلیفه، گفت:

درباره یزید از پیش آگاهى دارید. خدا می‌داند که با این کار می‌خواهم درهاى اختلاف را به روى مردم ببندم و با ولیعهدى یزید، چشم‌ها بیدار شوند و کارها نیکو شود. درباره یزید هدفى جز این ندارم. شما دو نفر، از فضیلت خویشاوندى (با پیامبر) و از دانش و جوانمردى برخوردار هستید و من طى برخوردها و نشست و برخاست‌هایى که با یزید داشتهام، ویژگى‌هایى را در او یافتهام که در شما دو نفر و غیر شما نیافتهام. او نیز سنتشناس و قرآنخوان(!) و چنان بردبار است که سنگ سخت را نرم می‌کند. شما می‌دانید که رسول خدا (ص) که داراى عصمت در رسالت بود، در جنگ  سلاسل مردى[52] را بر ابوبکر و عمر و دیگر اصحاب بزرگ و مهاجرانِ اولیه، مقدم داشت و او را فرمانده کرد، با آن که آن شخص نه از جهت خویشاوندى نزدیک و نه از حیث سابقه و روش گذشتهاش، هم رتبه افراد یاد شده بود، اما این مرد بر آنان فرماندهى کرد و امامت نماز آنان را کرد و غنایم را براى آنان نگهدارى کرد و چون فرمانى می‌داد، هیچکس چون و چرا نمی‌کرد. رسول خدا (ص) سرمشق نیکوى ماست. اى فرزندان عبدالمطّلب! آرام باشید، من و شما مصالح مشترک داریم و من امیدوارم که در این جلسه، سخن به انصاف گویید، زیرا هیچکس نیست که گفته شما را برتر و با اهمیت نشمارد. بنابراین در جواب من از روى بصیرت، سخن بگویید. از خدا براى خود و شما دو نفر طلب آمرزش می‌کنم.

ابن عباس خواست پاسخ معاویه را بدهد که حسین بن على (ع) به او اشاره کرد و فرمود: مراد معاویه من بودم و سهم من از اتهامات او بیشتر است. سپس امام حسین (ع) پاسخ معاویه را چنین داد:

اى معاویه، هر سخنورى درباره شخصیت و ویژگى‌هاى رسول خدا (ص) سخن بگوید هر چند گفتارش به درازا بکشد، ولى باز هم نمی‌تواند، همه صفات و ویژگى‌هاى ایشان را بازگو کند... سپیده صبحگاهى، سیاهى شب را رسوا کرده و نور خورشید پرتو چراغ را خیره کرده است. تو در گفتارت راه افراط پیمودى و در خودخواهى و خودپسندیت بسیار مفاخره نمودى و در منع حقوق مسلمانان، راه بخل را پیشه کردى و آن قدر پیش تاختى که به تجاوز پرداختى و بهره‌اى براى حقداران باقى نگذاشتى تا آن جا که شیطان از کردارت سودى فراوان و بهره‌اى شایان به دست آورد.

آن چه درباره یزید گفتى که به حدّ کمال رسیده و می‌تواند امت محمّد را اداره کند، دریافتم. می‌خواهى با این سخنان، مردم را درباره او به اشتباه اندازى. گویا می‌خواهى درباره شخصى ناشناخته سخنگویى و یا غایبى ‌را بستایى و از کسى که مردم درباره او چیزى نمی‌دانند، سخن گویى، در صورتى که یزید خود، شخصیّت و باطنش را آشکار ساخته است. اگر می‌خواهى از مهارت و توانایى یزید آگاه  شوى، از او درباره سگ‌هاى شکارى و کبوتران پیش پرواز به هنگام تاختن و مسابقه دادن بپرس و در مورد کنیزان آوازه خوان و نوازنده سؤال کن تا تو را به خوبى ‌آگاهى داده و یارى کنند. دست از این تلاش‌ها بردار. چه سودى برایت دارد که خدا را با گناهان این مردم به بیشتر از آن چه خود دارا هستى، ملاقات کنى؟!

به خدا سوگند! تو پیوسته باطل و ستم و بیدادگرى را اختیار نموده‌اى تا آن جا که جامِ تبهکاریت لبریز شده و اکنون بین تو و مرگ، جز یک چشم بر هم نهادن فاصله نیست که پس از آن در روز رستاخیز بر عمل ماندگار خود درآیى و آن روز هرگز گریزگاهى نخواهى داشت. این تو بودى که امر مهم خلافت را که از نیاکانمان به ارث رسیده بود، از ما بازداشتى با این که به خدا سوگند ما از رسول خدا ـ صلى اللّه علیه و آله ـ از جهت نَسَبى ‌ارث می‌بریم و تو آن را (به عنوان حجت خلافت یزید!) نزد ما آورده‌اى!...

تو درباره مردى که در زمان رسول خدا (ص) از سوى آن حضرت مأموریت یافت، سخن گفتى. آرى، چنین است. در آن زمان عمرو بن عاص از امتیاز همنشینى با پیامبر (ص) و بیعت با وى برخوردار بود. به خدا سوگند! تا او فرمانده شد، مردم از این امر اظهار ناخشنودى کردند که چرا او بر دیگران مقدم شمرده شده است، از این رو کارهاى او را شمردند، در نتیجه، پیامبر (ص) فرمود: اى گروه مهاجران! از این پس هیچ کس جز من فرمانده شما نخواهد بود. پس چگونه به آن چه رسول خدا (ص) آن را در مهم‌ترین و برترین احکام نسخ کرده، استناد می‌کنى، در حالى که بر نادرستى آن اتفاق و اجماع وجود دارد[53]؟ تو چگونه با کسى دمساز می‌شوى که حتى اطرافیانت به او ایمان ندارند و به دیندارى و خویشاوندیش اعتماد نمی‌کنند؟ تو مردم را رها کرده و به شخصى مسرف و فریفته روى آورده‌اى. تو (با این کار) می‌خواهى مردم را به اشتباه بیندازى و به گناهى وادارى که بازماندگانت در دنیا کامیاب شوند و خودت در آخرت به بدبختى بیفتى. این زیانى آشکار است... .[54]

معاویه به ابن عباس نگاه کرد و گفت: این گفته‌ها چیست؟ حتما آن چه تو می‌خواهى بگویى تلخ‌تر و مصیبت بارتر از گفته‌هاى حسین است.

ابن عباس گفت: به خدا سوگند، او از خاندان پیامبر (ص) و یکى از اصحاب کساست و در خانه پاک به دنیا آمده است. از هدفت صرف نظر کن... .

معاویه گفت: من همیشه بردبار بودهام و بهترین بردبارى آن است که نسبت به خویشاوندان صورت گیرد. بروید در پناه خدا. آن گاه به دنبال عبدالرحمان بن ابى‌بکر[55]، عبداللّه بن عمر و عبداللّه بن زبیر فرستاد. آنان آمده و نشستند. معاویه به عبداللّه بن عمر گفت: تو همیشه می‌گفتى دوست ندارى که شبى‌ را بى‌آن که بیعت مورد پذیرش جماعت، بر گردنت است، به سر آورى، هر چند دنیا و آن چه در آن است، از آنِ تو باشد. من تو را منع می‌کنم از این که خواسته باشى وحدت مسلمانان را بر هم بزنى و در راه تفرقه آنان بکوشى و خون آنان را بریزى. کار یزید قضا و قدر الهى بود که انجام گرفت و مردم در این باره اختیارى ندارند. مردم بیعت شان را بر گردنشان محکم کرده و بر این امر عهدها و پیمان‌ها داده‌اند.

پسر عمر در پاسخ معاویه گفت: اى معاویه! پیش از تو خلفایى بودند و پسرانى داشتند که پسرت بهتر از آنان نیست و آنان نظرى را که تو درباره پسرت دارى درباره پسرانشان نداشتند و در امر حکومت، علاقه و دوستى کسى را دخالت ندادند، بلکه براى زمامداری این امت هر کس را که شایسته‌تر می‌دانستند، برگزیدند. این که مرا از برهم زدن وحدت مسلمانان و ریختن خونشان برحذر می‌دارى، (اگر خدا بخواهد) من چنین کارى نمی‌کنم، بلکه اگر مردم، هم رأى شدند، آن چه را پسندیده بود و مورد اتفاق امت محمد (ص) بود، می‌پذیرم. معاویه گفت: خدا تو را رحمت کند، تو مخالفتى ندارى.

سپس شبیه آن چه را که به پسر عمر گفته بود، به عبدالرحمان بن ابى‌بکر گفت. او در پاسخ گفت: به خدا سوگند! با این گستاخى که درباره کار یزید کردى، تو را به خدا وامى گذارم. قسم به کسى که جانم در دست او است، باید تعیین خلافت را به شورا واگذارى و گرنه آن را زیر و رو خواهم کرد. سپس برخاست که برود. معاویه گوشه لباسش را گرفت و گفت: آرام باش. خدایا، او را هر طور که می‌خواهى کفایت کن. آن گاه به او گفت: مبادا نظرت را براى شامیان بیان کنى، چون مى‌ترسم آسیبى ‌به تو برسانند.

سپس افزون بر آن چه به ابن عمر گفته بود، به پسر زبیر گفت: تو روباه حیلهگرى هستى که از این سوراخ به آن سوراخ می‌روى. تو این دو نفر را تحریک کردى و به مخالفت کشاندى. پسر زبیر گفت: تو می‌خواهى براى یزید بیعت بگیرى؟ اگر با او بیعت کردیم، باید از کدام یک از شما دو نفر فرمان ببریم؟ از تو یا او؟ اگر از خلافت خسته شده‌اى، از آن کناره بگیر و با یزید بیعت کن تا ما هم با او بیعت کنیم. بعد از آن، سخنان زیادى بین معاویه و ابن زبیر رد و بدل شد. سرانجام معاویه آنان را مرخص کرد و سه روز از دیدار مردم خوددارى کرد و از محل اقامتش بیرون نیامد. روز چهارم از خانه خارج شد و به منادیان دستور داد تا مردم را براى یک کار عمومى در مسجد گرد آورند. مردم اجتماع کردند و آن چند نفر نیز کنار منبر نشستند. معاویه بعد از حمد و ستایش خدا، از فضل و کمال و قرآن خواندن یزید یاد کرد، سپس گفت: اى مردم مدینه! من تصمیم گرفتهام براى یزید بیعت بگیرم و در این باره شهر و دهى نگذاشتهام که تقاضاى بیعت براى آن نفرستاده باشم. مردم همه بیعت کرده و تسلیم شده‌اند و مردم مدینه بیعت خود را به تأخیر انداخته‌اند. (با خود) گفتم که مردم این شهر، اصل و خویش یزید هستند و کسانى هستند که بر آنان (به سبب عدم بیعتشان) هراسان نیستم. کسانى که از بیعت امتناع کردند، شایسته‌ترین افراد براى بیعت با یزید هستند. به خدا سوگند اگر بدانم کسى بهتر از یزید براى مسلمانان است، با او بیعت می‌کردم.

در این هنگام امام حسین (ع) برخاست و فرمود: تو کسى را که بهتر از یزید از جهت پدر و مادر و شخصیت است، رها کرده‌اى. معاویه پرسید: گویا خود را اراده کرده‌اى؟ حسین (ع) فرمود: آرى. معاویه گفت: اکنون من تو را خبر می‌دهم. اما گفته تو مبنى بر این که مادرت از مادرش بهتر است، به جانم سوگند، مادرت بهتر از مادرش است و اگر مادر تو تنها یک زن قریشى بود، برترین زن قریشى بود، تا چه رسد به این که دختر رسول خدا (ص) است و در دین و سابقه دینداریش بى‌همتاست. بنابراین، مادرت برتر از مادر اوست. اما درباره پدرت، پس پدرت، پدرش (معاویه) را براى داورى به پیشگاه خدا برد و خدا به نفع پدرش و به ضرر پدرت حکم کرد! حسین (ع) فرمود: همین نادانى، تو را بس است که زندگى زود گذر دنیا را بر سراى جاویدان ‌ترجیح می‌دهى. معاویه ادامه داد: اما این که گفتى تو شخصاً از یزید بهترى، به خدا! یزید از تو براى امت محمد بهتر است. امام حسین (ع) فرمود: این سخن تو بهتان و دروغ است. یزیدِ شرابخوار و اهل بیهودگى و هوسباز، از من بهتر است؟! معاویه گفت: از دشنام گویى به پسر عمویت دست بردار، چون اگر پیش او از تو بدگویى شود، او از تو بد نخواهد گفت. سپس رو به مردم کرد و گفت:

اى مردم! شما می‌دانید که وقتى رسول خدا (ص) درگذشت، کسى را جانشین خود نکرد، پس مسلمانان چنین مصلحت دیدند که با ابوبکر بیعت کنند و بیعتى که با وى شد، بیعت هدایت (طبق موازین شرع) بود و او به قرآن و سنت عمل کرد و وقتى اجلش فرا رسید، عمر را به جانشینى خود تعیین کرد و او نیز به کتاب خدا و سنت پیامبرش عمل کرد و چون مرگش فرا رسید، تصمیم گرفت که تعیین جانشین را به شوراى شش نفره که از میان مسلمانان انتخاب کرده بود، واگذارد. بنابراین، ابوبکر به شیوه‌اى عمل کرد که پیامبر (ص) عمل نکرد و عمر به گونه‌اى عمل کرد که ابوبکر عمل نکرد، و هر یک به مصلحت مسلمانان چنان کردند. از این رو من چنین مصلحت دیدم که چون سابقاً اختلاف و کشمکش‌هایى در این خصوص بروز کرد، و باید با مردم به انصاف برخورد کرد، براى یزید بیعت بگیرم[56].

پاسخ عبداللّه بن زبیر به سخنان معاویه

عبدالله پسر زبیر در پاسخ سخنان معاویه گفت: رسول خدا (ص) رحلت کرد و مردم را (در انتخاب جانشین بعد از خویش) به کتاب خدا واگذاشت. مسلمانان، ابوبکر را به عنوان خلیفه انتخاب کردند. سپس ابوبکر، عمر را جانشین خود کرد، در حالى که عمر از جهت نسب، از پایین‌ترین درجه در میان قریش برخوردار بود. عمر نیز تعیین خلیفه را در شوراى مسلمانان قرار داد. در آن شورا، عبداللّه بن عمر نیز بود که از فرزند تو بهتر بود. پس اگر می‌خواهى همانند رسول خدا (ص) عمل کن و کار را به دست مسلمانان بسپار تا کسى را به عنوان خلیفه برگزینند و یا همچون ابوبکر یا عمر رفتار کن و خلافت را از پسرت دور کن[57].

دسیسه مزورانه معاویه

معاویه از منبر پایین آمد و به مقرّش رفت و به نگهبانانش دستور داد تا حسین بن على (ع)، عبداللّه بن عباس، عبداللّه بن عمر، عبداللّه بن زبیر و عبدالرحمان بن ابى‌بکر را که از بیعت با وى سر باز زده بودند، نزد وى آورند. معاویه به مأموران سفارش کرد که من شامگاه با شامیان دیدار می‌کنم، مردم را خبر کنید که این چند نفر با من بیعت کرده و تسلیم شده‌اند. اگر کسى از آنان سخنى در تکذیب یا تصدیق این خبر گفت، هنوز سخنش پایان نیافته، گردنش را بزنید. چون شب شد، معاویه از خانه بیرون رفت، در حالى که چند شخصیت یاد شده، نیز همراه وى بودند. معاویه با خنده با آنان سخن می‌گفت. او به شامیان چنین وانمود کرد که از آنان خشنود است، از این رو به آنان گفت : اى مردم شام! این چند نفر بیعت کرده‌اند. امیرمؤمنان آنان را دعوت کرده و آنان مراتب پیروى خود را به وى ابراز داشته‌اند. آن چند نفر از‌ترس این که مبادا کشته شوند، سخنى نمی‌گفتند. آن گاه گروهى از شامیان به معاویه گفتند: اى امیرمؤمنان، اگر به آنان کوچک‌ترین شکى دارى، اجازه بده تا گردن آنان را بزنیم. معاویه گفت: سبحان اللّه، خون قریش بر شما حلال نیست. من چیز بدى از آنان نشنیدهام، همه آنان بیعت کرده و تسلیم شده‌اند. آنان از من خشنود هستند و من نیز از آنان راضى هستم. سپس معاویه رهسپار مکه شد و به مردم عطایا و جوائزى را بخشید... .[58]

اما ابن اثیر و ابن عبد ربه صحنه بیعت اجبارى معاویه را این گونه تصویر کرده‌اند:

معاویه رئیس نگهبانان خود را در حضور آن چند نفر فراخواند و به او گفت : بر سر هر یک از اینان، دو مرد شمشیر به دست، برپادار و اگر یکى از آنان خواست سخنان مرا تصدیق یا تکذیب کند، آن دو مرد با شمشیرهایشان او را بزنند. سپس همراه آنان در اجتماع مردم حاضر شد و بر فراز منبر رفت و خطاب به حاضران گفت: این افراد سروران و برگزیدگان مسلمانان هستند، کارى بى‌ رایزنىِ آنان به فرجام نمی‌رسد، آنان خشنود شدند و با یزید بیعت کردند. شما نیز با نام خدا بیعت کنید. مردم بیعت کردند، در حالى که منتظر بیعت این چند نفر بودند. آن گاه روانه مدینه شد. بعد مردم با آن چند نفر دیدار کردند و به آنان گفتند: گمان می‌بردید که بیعت نمی‌کنید، چرا خرسند گشتید و ارمغان گرفتید و بیعت کردید؟ گفتند: به خدا بیعت نکردیم. پرسیدند: پس چرا گفتار این مرد را رد نکردید؟ گفتند : به ما نیرنگ زد و ‌ترسیدیم که کشته شویم[59].

معاویه با این شیوه مزورانه، مردم را اغفال کرد و به آنان باوراند که افراد یاد شده با همه نفوذ و جایگاه شان در بین مسلمانان، نتوانستند در مقابل طرح جانشینى یزید مقاومت کنند و سرانجام تسلیم نظر وى شدند!

با شمشیر بر سر افراد مخالف حاضر شدن و چشم دوختن بر لبان امام حسین (ع) و ابن عباس و... که با کم‌ترین تکانى، شمشیرها فرود آیند و با این همه گفته شود که این بیعت با مشورت این بزرگان صورت گرفته است، از این رو همگى با نام خداوند بیعت کنید! یکى از گویاترین و تکان دهنده‌ترین صحنه‌هاى سیطره و سلطنت معاویه بود و بیانگر این نکته که مشروعیت حکومت یزید بر تیغ برّان شمشیرها و سرکوب و سکوت مبتنى بود.

5. اقدامات تبلیغى و فرهنگى معاویه

معاویه براى طرح و تثبیت ولیعهدى یزید از ابزارهاى تبلیغى و فرهنگى نیز بهره برد که قابل توجه و تأمل است. چند نمونه ذیل شاهدى بر مدعاست:

الف ـ ‌ترویج و بهرهبردارى از عقاید و باورهاى باطل

یکى از اصول سیاست بنىامیّه،‌ ترویج و حمایت از اندیشه‌ها و باورهایى بود که کارهاى ضد دینى و عوام فریبانه آنان را توجیه کند. بر این اساس، معاویه براى قبولاندن جانشینى یزید به مسلمانان، از باور و اندیشه انحرافى جبرگرایى بهرهبردارى لازم را برد، چنان که وقتى کسانى، همچون عایشه[60] و عبداللّه بن عمر[61] در این باره به معاویه اعتراض کردند، او با تمسک به همین اندیشه جبرگرایى، این امر را به قضا و قدر الهى مستند کرد تا به مردم وانمود کند که در آن هیچ اختیارى ندارند. هم چنین معاویه در ملاقاتش با شخصیت‌هاى با نفوذ مدینه، در حالى که از مخالفت آنان با وى در مسئله جانشینى یزید به شدت خشمگین بود، به آنان چنین گفت: «شما کارى را می‌خواستید که خداوند آن را نمی‌خواست[62]، لاجرم چنان شد که خداىْ می‌خواست[63]!» معاویه با این شیوه، توانست برخى از افراد یاد شده را تا حدودى قانع و مجاب کند.

ب ـ استخدام شاعران

معاویه در راستاى تبلیغ و‌ترویج ولیعهدى یزید، شاعرانى را که نظر خوشایندى نسبت به خلافت یزید نداشتند و حتى در ابتدا یا آگاهى از این جریان، در نکوهش آن اشعارى سروده بودند، به خدمت گرفت و با فرستادن کیسه‌هاى درهم و دینار برایشان، چنان آنان را تطمیع و هم سو و موافق کرد که نه تنها از مخالفت با جانشینى یزید دست کشیدند، بلکه در حمایت از این اقدام معاویه و نیز ستایش یزید، شعر سرودند! چنان که وقتى خبر ولیعهدى یزید به عبداللّه بن همام سلولى ، شاعر اهل کوفه و از مخالفان ولیعهدى یزید، رسید، در مذمت و انکار این عمل، چنین سرود:

«اگر رمله یا هند را بیاورند ما به عنوان ملکه مؤمنان با آنان بیعت می‌کنیم. اگر خسروى بمیرد، خسرو دیگر بپاخیزد. افسوس که کارى از ما ساخته نیست. اگر نیرویى داشتیم، چنان شما را می‌زدیم که به مکه برسید و در آن جا کاسه لیسى کنید. چنان ما را خشم فراگرفته که اگر خون بنى امیه را بیاشامیم، سیراب نمی‌شویم. رعیت شما تباه شده‌اند در حالى که شما در بى‌خبرى و غفلت به شکار خرگوش مشغول هستید.[64]»

اما معاویه به منظور جلب رضایت عبداللّه، ده هزار درهم براى او فرستاد. عبداللّه نیز با دریافت آن پول، این بار در ستایش یزید شعر سرود[65]! هم چنین عقیبه اسدى، شاعر اهل بصره نیز ابتدا از بیعت با یزید نفرت داشت و در مذمت آن نیز شعر سرود، اما او نیز پس از دریافت ده هزار درهم در مدح یزید شعر سرود، از این رو معاویه ده هزار درهم دیگر[66] به او بخشید[67].

ج ـ نمایش سیماى مذهبى‌و پذیرفتنى از یزید

چنان که گذشت، وقتى معاویه طى نامه‌اى به زیاد بن سمیه، حاکم بصره، فرمان داد تا از مردم آن سامان براى پسرش یزید بیعت بگیرد، زیاد به وى نوشت که چون بزرگان و شخصیت‌هاى بانفوذى، همچون حسین بن على (ع) و ابن عباس و ... در میان مردم هستند و آنان از یزید به مراتب، به خلافت شایسته‌ترند، مناسب است که به یزید فرمان بدهى که یک یا دو سالى به اخلاق آنان درآید تا بتوان وى را بر مردم مشتبه ساخت[68]. به نظر می‌رسد با توجه به پیشنهاد مزبور از سوى زیاد و این که در دوران خلفا نیز رسم چنین بود که پیوسته افراد موجه و با نفوذى از طرف آنان به عنوان مسئول برگزارى مراسم حج انتخاب می‌شدند، معاویه براى آن که سیماى دینى و معنوى از یزید در جامعه اسلامى‌ترسیم کند و به تعبیر زیاد، چهره واقعى یزید بر مردم مشتبه شود، در سال‌هاى 51،[69] 52 و 53 ق[70] یزید را از طرف خود، مسئول برگزارى مراسم حج کرد تا چهره‌اى معنوى، مقدس و دوست داشتنى از یزید در ذهن مسلمانان نقش بربندد. یزید در این سفر، اموال زیادى بین مردم تقسیم کرد و با این کار، دل‌هاى مردم را خرید[71]. افزون براین، معاویه به کارگزارانش نوشت که یزید را در نگاه مردم، خوب و شایسته جلوه دهند و او را بستایند.

د ـ تکیه بر شایستگى جوانان‌ هاشمى براى خلافت

یکى از شرایط عهدهدار شدن ریاست قبیله در جامعه عرب پیش از اسلام، کهنسالى بود. این باور بعد از اسلام نیز در بین مسلمان تا حدود زیادى باقى ماند، از این رو افرادى که بعد از پیامبر (ص) بر کرسى خلافت تکیه زدند، از افراد مسن بودند. دلیل بر این مدعا، گفته ابوعبیده جرّاح در همان زمان است. او یکى از علل عمده انتخاب نشدن امیرالمؤمنین (ع) را به عنوان خلیفه مسلمانان، کم سن و سال بودن حضرت نسبت به دیگر رقباى خلافت می‌دانست[72].

به هر تقدیر، چون به دست گرفتن رهبرى جامعه اسلامى، مستلزم داشتن تجارب بسیار بود و این امر نیز با گذشت سال‌ها عمر به دست می‌آمد، طبیعى بود که مسلمانان فردى همچون یزید را  صرف نظر از آلودگى‌هایى که داشت  به علت کمى سن و در نتیجه، عدم برخوردارى از تجارب ارزش مند شایسته زمامداری جامعه اسلامى ندانند. از این رو معاویه باید براى حل این مشکل نیز تدبیرى بیندیشد. به اعتقاد برخى محققان، این که معاویه گاهى اوقات از جوانان قریش و به ویژه جوانان‌ هاشمى ستایش و تمجید می‌کرد، چنان که می‌گفت: على بن حسین (ع) از همه براى خلافت شایسته‌تر است (که در ظاهرستایش از فرد مخالف بود) با این انگیزه بود که می‌خواست تصویر خلافت سالخوردگان را از خاطره‌ها بزداید و به جامعه اسلامى چنین القا کند که جوانان نیز می‌توانند خلیفه مسلمانان شوند، و در نتیجه، ولیعهدى یزید را امرى عادى بپندارند[73].

آن چه به نگارش آمد، گوشه‌هایى از فعالیت‌ها و کوشش‌هاى معاویه به منظور طرح و تثبیت جانشینى یزید در سرتاسر قلمرو حکومت اسلامى بود که مآخذ تاریخى متعرض آن شده بودند. شاید معاویه تلاش‌هاى دیگرى نیز در این راستا داشته که یا تاریخ موفق به ثبت آن نشده است و یا دستان تحریفگر برخى از مورخان وابسته و هم سو با مطامع حاکمان وقت، به حذف یا تحریف و وارونه نوشتن آن‌ها پرداخته‌اند.