کمالالدین، محتشم کاشانی شاعر شهیر شیعی از سرشناسترین شاعران قرن دهم ه.ق است. سال 935 ه.ق به عنوان سال ولادت «محتشم»، تاریخی قابل قبول است و تاریخ درگذشت او ماه ربیعالاول سال 996 ه.ق ثبت شده است.
شاید خیلیها ندانند که این شاعر عاشورایی راجع به برخی دیگر از ائمه طاهرین (ع) نیز شعر دارد؛ از آن جمله، قصیدهای در مدح و منقبت حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم است با ردیف آفتاب و در 66 بیت. البته متن کامل این قصیده در هیچ یک از چاپهای محتشم نیست و این سخن توضیح و تبیین میخواهد.
بهترین چاپهای «دیوان محتشم» که هر کدام نیز در دو مجلد منتشر شده تا به امروز این دو اثرند:
- کلیات محتشم کاشانی (دو جلد): به تصحیح و حواشی «مصطفی فیضی کاشانی»، تهران، شرکت انتشارات سوره مهر، چاپ اول، 1389.
- هفت دیوان محتشم کاشانی (دو جلد): مقدمه و تصحیح و تعلیقات «عبدالحسین نوایی» و «مهدی صدری»، تهران، انتشارات میراث مکتوب، چاپ اول، 1380.
اجمالا این که دو تصحیح نام برده از چند تصحیح دیگری که سابق در بازار نشر موجود بود مانند تصحیح «مهرعلی گرکانی» و «علیاکبر بهداروند» و «سعید قانعی» از لحاظ کم و کیف برتری دارد.
نشانی قصیده مورد نظر در دو تصحیح منبع و مأخذ چنین است:
- کلیات محتشم کاشانی، ج 1، ص 91 ـ 96 (65 بیت)؛
- هفت دیوان محتشم کاشانی، ج 1، ص 282 ـ 288 (64 بیت)؛
پیش از نقل قصیده به چهار نکته ضروری توجه شود:
الف: تطبیق و تجمیع این دو مأخذ، ما را با قصیدهای 66 بیتی روبهرو میکند؛ چرا که «کلیات»، دو بیت اضافه بر «هفت دیوان» آورده و از طرفی «هفت دیوان» هم یک بیت دارد که «کلیات»، فاقد آن است. این نکات در پاورقی ابیات مورد نظر گوشزد شدهاند.
ب: نکته دیگر این که ترتیب ابیات این قصیده به دو شکل نقل شده است؛ یکی مطابق همین دو مأخذ فوق است که صحیح نیز همین است و دیگری که نمیدانیم به چه نسخهای مستند است، سه تصحیح نام برده دیگر است که از چینش درستی برخوردار نیست و دلیل این سخن، ناهماهنگی و آشفتگی مضامین تشبیب قصیده و مضامین ابیاتی است که شاعر، وارد مدح شده است.
ج: اگر در عبارات و کلمات، اختلاف نسخههایی وجود داشته آن را با حرف «ن» که اشارت دارد به کلمه نسخه مشخص کردهایم و چنانچه با توجه به مضمون، ضبط آن نسخه اشتباه بوده، باز در پاورقی گوشزد شده است.
د: معنی برخی واژگان دشوار نیز در پاورقی دیده میشود:
از بس که سوده چهره تو را[1] بر در، آفتاب
بگْرفته آستان تو را در زر، آفتاب
از بهر دیدنت چو سراسیمه عاشقان
گاهی ز روزن آید و گاه از در، آفتاب
گرد سر تو شبپره، شب پر زند نه روز
کز رشک، آتشش نزند در پر، آفتاب
گر ماه در رخت به خیانت نظر کند
چشمش برون کند به سر خنجر، آفتاب
نعلی ز پای رخش تو افتد اگر به ره
بوسد به صد نیاز و نهد بر سر، آفتاب
از رشک خانهسوز تو، ای شمع جانفروز!
آخر نشست بر سر خاکستر، آفتاب[2]
گر پا نهی ز خانه برون با رخی چنین
از خانه سر به در نکند دیگر آفتاب
گَرد خجالت تو[3] نشوید ز روی خویش
گردد اگر چو ریگ ته کوثر، آفتاب
از پی[4] فشردن[5] عرق انفعال تو
در آتش ار رود به در آید تر، آفتاب
آیینه نهفته در آیینهدان شود
گیرد اگر به فرض، تو را در بر، آفتاب
مُهر نگین حُسن تواش خواندمی، نه مهر[6]
کردی اگر خوشآمد من باور، آفتاب
گر از تنور حُسن تو انگشتریزهای
بر آسمان برند، بچربد بر آفتاب
گویی محل تربیت باغ حُسن تو
معمار، ماه بوده و برزیگر، آفتاب[7]
فرداست کز طپانچه حُسنت به ناظران
رویی نموده چون گل نیلوفر، آفتاب
در روضهای اگر بنشانی به دست خویش
نخلی، شکوفهاش بُوَد انجم؛ بر، آفتاب[8]
از وصف جلوه قد شیرینْ تحرکت
بگْداخت مغز در تن نیشکر، آفتاب
از نقشِ نعلِ توسنِ جولانگرت زمین
گشت آسمانی انجم آن اکثر آفتاب
گنجی نهاد حُسن به نامت که بر سرش
گردید طالع از دهن اژدر، آفتاب
صورتنگارِ شخصِ ضمیر تو بوده است
در دوده سر قلمش مُضمر[9]، آفتاب
نبْوَد گر از مقابلهات بهرهور مدام[10]
پیوسته چون هلال بُوَد لاغر، آفتاب
در پای صولجان[11] تو افتاده همچو گوی
چون دید خویش را کُروی پیکر، آفتاب[12]
هنگام یاد روی تو بر هر چمن که تافت
گلهای زرد را همه کرد احمر، آفتاب
در آفتاب، رنگ ز تاب[13] رخت نمانْد
مثل گل نچیده که مانَد در آفتاب
در روز ابر و باد گر آیی برون، ز فیض
از ابر، ماه بارد و از صرصر[14]، آفتاب
بهر کتاب حُسن تو بر صفحه فلک
میبندد از اشعه خود مَسطر[15]، آفتاب
مه، افسر غلامیات از سر اگر نهد
همچون زنان کند به سرش مِعجر، آفتاب
بشْکست سد شش جهت و در تو میگریخت[16]
چون مهرهای[17] برون شده از ششدر، آفتاب
ترتیب چون بساط نشیب و فراز چید
شد زورق جمال تو را لنگر، آفتاب
بهر قلادههای سگان تو از نجوم
دائم کشد به رشته زر، گوهر، آفتاب
نعلین خود دهش[18] به تصدق که بر درت[19]
در سجده است با سر بیافسر، آفتاب
بیند زمانه شکل دو پیکر، اگر به فرض
خیزد ز خواب با تو ز یک بستر، آفتاب
آخر زبان[20] به حرف مساوات اگر چه گشت
هیهات! آتشی تو و خاکستر، آفتاب
ای خامه! نیک در ظلمات مداد رو
کز شوق[21] آیدت به زبان، خوشتر آفتاب
بنْگار شرح گفت و شنیدی که میکشد
بر آسمان، طرازِ سر دفتر، آفتاب
دی کرد آفتابپرستی سؤال و گفت:
وقتی که داشت جلوه بر این منظر، آفتاب،
کز[22] گوهر یگانگی ار[23] کامیاب[24] نیست
پس دارد[25] از چه رهگذر این جوهر، آفتاب؟
دادم جواب و گفتم از این رهگذر که هست
جاروبِ فرشِ درگهِ پیغمبر، آفتاب
سلطان بارگاه رسالت که مینهد[26]
بر خاک پاش ناصیه انور، آفتاب
شاه رسل، وسیله کل، هادی سبل
کز بهر نعت اوست بر این منبر، آفتاب
یثرب حرم، محمد بطحایی آن که هست
یک بنده بر درش مه و یک چاکر، آفتاب
بالاییان چو خط غلامی به وی[27] دهند
خود را نویسد از همه پایینتر آفتاب
از بنده زادگانْش یکی مه[28] بُوَد ولی
ماهی که باشدش پدر و مادر، آفتاب
نعل سُم براق وی آماده تا کند
زر بدره بدره ریخته در آذر، آفتاب
بیسایه بود از آن که در اوضاع معنوی
بود از علو مرتبه، مُشرف بر آفتاب
از بهر عطر بارگه کبریای اوست
مجمرفروز، بال مَلَک؛ مجمر، آفتاب
در جنب مطبخش تل خاکستری است چرخ
یک اخگر اندر آن[29]، مه و یک اخگر، آفتاب
تا شغل بندگیش گزیند[30] برای خویش
گردید بر گزیده هفت اختر، آفتاب
خود را بر آسمان نُهم بیند ار شود
قندیل طاق درگه آن سرور، آفتاب[31]
جاروب زرفشان نه به دست مفاخرت
دارد برای مشغله[32] دیگر، آفتاب
هر شب پی شرف ز ره غرب میبرد
خاک مدینه تا به در خاور، آفتاب
یک ذره نور از رخ او وام کرد و گشت
از شرق تا به غرب، ضیاگستر، آفتاب
شب نیست کز شفق نزند ز احتساب او
آتش به چنگ، زهره خنیاگر، آفتاب
ریزد به پای امت او اشک معذرت
بر حشرگاه گرم بتابد گر آفتاب
فردا شراب کوثر از او تا کند طمع
حال از هوس نهاده به کف، ساغر، آفتاب
خود را اگر ز سلک سپاهش[33] نمیشمرْد
هرگز نمینهاد به سر، مغفر، آفتاب
شاه شترسوار چو لشکرکشی کند
باشد پیاده عقب لشکر، آفتاب
در کشوری که لمعه[34] فروشد جمال او
باشد شبحفروش در آن کشور، آفتاب
از خاک نوربخش درش[35] این ضیا و نور
آورده ذره ذره به یکدیگر آفتاب
از حُسن هست اگر چه در این شعر خوش، ردیف
زینتدهِ سپهرِ فصاحت هر آفتاب
کوته کنم سخن که مباد! اندکی شود
بیجوهر از قوافی کم زیور، آفتاب[36]
یا سید الرسل! که سپهر وجود را
ایشان کواکبند و تو دینپرورْ آفتاب
یا مالک الامم! که به دعوی بندگیت
بنْوشته از مبالغه صد محضر، آفتاب
آن ذره است «محتشم» اندر پناه تو
کاویخته به دست توسل در آفتاب
ظل هدایتش به سر افکن که ذره را
ره گم شود گرش نبُوَد رهبر[37]، آفتاب
تا در صف کواکب و در جنب عترتت[38]
گاهی نماید اکبر و گه اصغر، آفتاب
شمع ره صغار و کبار سبیل تو
باد اختری که باشد از آن احقر، آفتاب![39]