آقا جون که به رحمت خدا رفت، کمر هممون شکست...عزیزجون بدتر از همه...
روزهای اول اصلا نمیشد جای خالیشو دید. عزیز میگفت: هنوز داغین نمیفهمین! باید چند وقت بگذره تا بفهمیم چی به سرمون اومده و کی رفته. عزیز راست میگفت. بنده خدا عزیز طاقتش نمیشد، میگفت سختمه بشینم این جا و در و دیوار این خونه رو، این آدما رو ببینم و آقاتون رو نبینم...عزیز راست میگفت سخت بود!
از اون خونه که رفتیم کمی دلتنگیش بهتر شد؛ اما باز طاقت نیاورد و زود رفت پیش آقاجون...
حالا ما موندیم و دوری شما!
چندسالی هست گذشته و من تازه فهمیدهام عزیز راست میگفت. تازه فهمیدهام به چه مصیبتی گرفتاریم.
تننها و خستهام. خیابانها را دور میزنم. در و دیوار این دنیا خیلی برایم تنگ شده. هر جا میروم جای خالیتان بی داد میکند. برایم سخت است این همه آدم را ببینم و شما را نبینم. این همه سر و صدا را بشنوم و از شما صدایی نشنوم.[1]
آقا جان دوری شما سخت است، بحث نبودنتان نیست، نه این که نباشید، نه؛ نقل دلتنگی است، نقل حیرانی و سرگشتگی دلم، نقل غفلت و جهل خودم... خیلی دیر فهمیدم دلتنگی واقعی برای چه کسی است.
شب عید است. خیابانها را دور میزنم. کوچهها را به امید یک نشانی رد میکنم.
سر هر کوچهای شیرینی و شربت و چراغانی است؛ اما «با هیچ کس نشانی زان دل ستان ندیدم.»
هی ریسهها را میبینم و غصه میخورم. هی سینیهای شربت را میبینم و حسرت میخورم. تشنگیمان به درازا کشیده؛[2] اما هنوز نمیفهمیم این شربتها عطشمان را رفع نمیکند و این شیرینیها کام تلخمان را عسل نمیکند.
کنار خیابان پارک کردهام. ترافیک است و جمعیت زیاد. شب تولد است؛ کیک بزرگی رامیآورند. همه دست میزنند . چشمم به شمعها که میافتد بی اختیار بغض دلم میشکند. 1182 عدد کمی نیست. وقت خاموش کردن شمعهاست. باید چراغ به دست بگیریم و در این تاریکی به دنبال تو بگردیم. [3]کجایی ای یوسفِ حُسن؟!
یاد عزیز میافتم. خوش به حالش. حداقل جایی داشت برود تا کمی تسکین دل تنگش باشد. کاش جایی بود کاش جایی میشد رفت و این همه جای خالی را ندید.
سرم را روی فرمان ماشین میگذارم و فقط گریه میکنم.
عزیز راست میگفت: ما هنوز داغیم. نمیفهمیم!...[4]
چه اشاره زیبایی به سوره یوسف