دل را میمیراند، اشک را جاری میسازد و غم را بر آستان قلب آدمی مسلط میکند. مصیبت کاروان اسیران حسین، جان امام زمان روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفدا را زخمی و مجروح میکند.کاروان باید مسیر طولانی و بلند کوفه تا شام را طی کنند تا به یزید و یزیدیان برسند. [1]ابن زیاد ملعونی را که گویا خولی لعنه الله علیه باشد ماموریت داده تا کاروان را به یزید تحویل دهد. در راه به هر شهری که رسیدند دستور دارند سر ها را بر نیزه هایشان نصب کنند و کاروان را اندکی در شهر بگردانند و بعد دوباره حرکت کنند.[2] آه از نهاد فرشتگان بر میخیزد، آیا حسین کاری با شما کرده است که با او اینگونه رفتار میکنید؟ شاید پاسخ دهند: بغضا لابیه! ما با پدرش حساب های پاک نشده داریم!
خانواده و فرزندان حسین در حالیکه آسمان ها بر دست نیزه دارها سنگینی میکرد به سمت شام حرکت کردند. باز هم باید صبر کرد. زینب جان! اگر دیدی بر گردن برادر زاده ات؛ علی؛ غل و زنجیر سنگینی میکند و پوست و گوشت او را میبُرد، مبادا گریه کنی چرا که نیزه داران اطراف کاروان به محض اینکه قطره اشکی بریزید با انتهای نیزه از شما پذیرایی میکنند.[3] زینب جان! اگر میبینی زنان و دختران حسین نمیتوانند مو و چهره هایشان را از نا محرمان بپوشانند، دعا کن کار به سیلی و تازیانه نرسد.[4] اگر دیدی گرمای سوزان صحرا ،دستان به زنجیر های آهنی بسته شده سکینه را مجروح میکند؛ صبر کن و یاد مادرت را زنده نگه دار که شما خاندان، آشنایی دیرینه ای با آهنهای داغ شده دارید!
کاروان با سالاری امام سجاد علیه السلام که گویا تنها مَحرم کاروان است از کوفه حرکت میکند؛[5]نواده رسول الله یعنی علی بن الحسین حتی کلمه ای با کسی از آن قوم صحبت نکردند تا به شام برسند. در راه قرآن میخواندند ودعا میکردند.[6] به اندازه کافی کوفیان را نصیحت کرده بودند و از شرافتشان برایشان گفته بودند اما در سنگ مگر تاثیری میتوان گذاشت. آخر چرا باید تمام نیزه داران کاروان، کوفی باشند؟ آه...
یکی از سربازانی که باید سر امام حسین را حمل میکرد، میگوید: ما پنجاه نفر بودیم که مسئولیت این کار را داشتیم. وقتی شب میشد به وادی و شهری میرسیدیم و سر را در جعبه ای میگذاشتیم و تا صبح مشغول شراب خواری میشدیم. یک شب دوستانم به این کار مشغول بودند اما من چیزی ننوشیدم. زمانی که شب گسترده شد صدای عجیبی مثل رعد و برق شنیدم و آن گاه در های آسمان باز شد و آدم و نوح و ابراهیم و اسحاق و اسماعیل و پیامبرمان محمد صلی الله علیه وآله و سلم و همراه آنان جبرائیل امین و جمعی از فرشتگان به سمت زمین آمدند. جبرئیل به سمت جعبه رفت. درآن را باز کرد و سر را در آغوش گرفت و آن را بوسید. سپس انبیا همین کار را انجام دادند. صدای گریه پیامبر بلند شد و انبیا نیز به او تعزیت میگفتند. جبرئیل نزدیک رفت و گفت: یا رسول الله! خداوند بلند مرتبه مرا امر فرموده که شما را در قبال عاقبت امتت اطاعت کنم. اگر میپسندی، زمین را به زلزله ای بلرزانم تا بالا دستشان به پایین کشیده شود همان طور که با قوم لوط این چنین کردم. پیامبر نگاهی به سر نوه ی عزیزش کرد؛ امتش چه بر سر او آورده اند! اما پیامبر چه کند! رحمه للعالمین چه میتواند بکند. گفت: نه جبرئیل نه! اما بدان؛ از قاتلین پسرم نمیگذرم. مطمئن باش که آنها با من در حضور خداوند متعال دیداری خواهند داشت![7]
کاروان، شهر به شهر و وادی به وادی میگشت. بعضی شهرها غیرت به خرج میدادند و کاروان اسرا را به شهرشان راه نمیدادند. میگفتند: یا قتله اولاد الانبیا! اخرجوا من بلدنا!! ای نامردان پست؛ از شهر ما بیرون روید که نمیگذاریم قاتلان ذریه ی پیامبر در شهر ما قدم بزنند و سر حسین را بر روی نیزه ببرند.[8] مسئول کاروان میگفت: مگر شما جیره خوار ما نیستید؟ لااقل آبی به ما بدهید. راه طولانی ما را از پا درآورده است. شاید جواب اهالی فقط این جمله بود که مگرتو زمانیکه ابا عبد الله برای طفل شیر خوارش آب خواست چه کردی که از ما آب طلب میکنی...[9] کاروان با لعن های مردم شهر بدرقه میشد. اما تمام شهر ها بدین گونه نبودند...
هنگامی که کاروان به شهر عسقلان رسید؛ دستور داده شد شهر را آزین بستند و بساط لهو و لعب را بر پا کردند. طبل ها را نواختند و در طرب و شادی غرق شدند. مردی به نام زریر خزاعی در این شهر به تجارت مشغول بود. در بازار میگذشت که دید مردم مسرور و شادمان به جشن مشغولند و سر از پا نمیشناسند. دید دارند به یکدیگر تبریک میگویند. ایامٌ مبارکهٌ علیک. تعجب کرد. نکند امروز روز عید است و او به جهت مشغله هایش از یاد برده. پرسید: سبب این جشن چیست؟ گفته شد: گویا در این شهر غریبی؟ گفت: آری من مردی تاجرم. به او گفتند: در عراق جماعتی بر امیرالمومنین یزید شوریده بودند و با او بیعت نمیکردند. پس لشکری روانه آنان شد و احدی را زنده نگذاشت و امروز قرار است که سرها و اسیران آنان به اینجا وارد شوند و به این خاطر مردم شادمانند. علامت سوالهای زُریر خودنمایی کردند:
آخر برای سرکوب جماعتی لشکری را باید به سراغشان فرستاد؟ پرسید: برای چه با یزید بیعت نکردند و بر او شوریدند؟ گفتند: سردمدار ایشان ادعا میکرد که چون من فرزند رسول الله هستم سزاوار ترم از یزید بر خلافت. زریر گفت: آنها که بودند؟ کافر و فاجر بودند یا مسلمان؟ گفتند: نه زریر! ...اِنَّهم سادات الزمان... آنان سروران زمان بودند. آنان آقایان اهل زمین بودند. زریر ترسید. دست و پایش را گم کرد. شاید داشت سعی میکرد آنان را بشناسد. پرسید: اسم رئیسشان چه بود؟ اسم پدرش چه بود؟ مادرش که بود؟ گفته شد: ای زریر!(شاید گوینده هم داشت گریه اش میگرفت) اسم او حسین بود. برادرش حسن مجتبی... پدرش علی مرتضی... مادرش فاطمه الزهرا دختر پیامبر مصطفی صلی الله علیه وآله وسلم...
وقتی زریر این کلام را شنید؛ گویی حدسهایش درست از آب درآمده بودند. دنیا در جلوی چشمش تیره شد. اسباب و اثاثیه اش را برداشت. رفت سمت دروازه شهر، ببیند این ها،که هستند. وقتی چشمش به مولای عالم زین العابدین علیه السلام افتاد؛ گریه شدیدی کرد. نمیتوانست باور کند. برایش سخت بود حتی تصور کند که این قوم چه کردهاند. گریه کرد. آنقدر گریه کرد که توجه امام سجاد علیه السلام را جلب کرد. علی بن الحسین لب به سخن گشود. چه شده؟ تمام شهر مشغول خنده و شادی اند. تو یک نفر برای چه گریه میکنی؟ زریر گفت: مولای من! آقا و سرور من! من مردی غریب در میان این قوم هستم. همین امروز برای تجارت به این شهر ننگ آفرین و شوم آمدم. از اهل شهر که علت شادیشان را پرسیدم جریانات را برایم تعریف کردند. فقال مولای زین العابدین: ...اری منک ایها التاجر المعرفه و ریح المحبه؛ جزاک الله خیرا!!...(ای تاجر فکر نمیکنم همه چیز را برایت تعریف کرده باشند. زریر! پدرم را تشنه کشتند. پدرم را در حالیکه تمام عزیزانش را در برابر چشمانش تکه تکه کرده بودند، کشتند) زریر خدا تو را خیر دهد. شاید تو اولین نفری هستی که در اینجا محبت ما اهل بیت را داری. خدا به تو خیر دهد که معرفت ما را داری و پنهانش نمیکنی. زریر گفت: مولای من! اجازه بدهید به شما خدمتی کنم. امام سجاد فرمودند: زریر! تا قبل از این حادثه شوم، عمه ام و زنان کاروان را احدی نمیتوانست نگاه کند، چگونه امکان دارد که اباعبدالله الحسین باشد و زینب به تنهایی بر مرکب سوار شود. مگر میشود نا محرمی دست زینب را ببندد و ابالفضل العباس دست در بدن داشته باشد. تمام مصیبت ها یک طرف این مصیبت عمه ام طرف دیگر. میدانم برایشان سخت است که شهر به شهر بگردند و نتوانند صورت خودشان را بپوشانند. اگر میتوانی برو به حاملان سر پدرم پولی بده که سر ها را از میان کجاوه ها بیرون ببرند و به جلوی کاروان منتقل کنند تا نگاه های مردم به آنان دوخته شود و کمتر به زنان حرم نگاه کنند که از بس نگاهشان کردند خوار و ذلیل شدند. زریر میگوید به حاملان سر ها پنجاه مثقال از طلا و نقره دادم و سر ها را جلوتر بردم. برگشتم تمامی اهل کاروان را پارچه ای دادم تا خود را بپوشانند و برای مولایم عمامه ای بردم اما نمیدانم چه مدت آنها را برای خود نگه داشتند؟ بعید میدانم که تا ساعتی دیگر از آنها با تازیانه پس نگرفته باشند...[10]
کاروان به راه خود ادامه میدهد. در روز های داغ صحرا پیش میرود و شبها باید کفر کافرانی که از کوفه با کاروان همراه بودند را تحمل کند. روزی که این بی خردان در طلب آب به روستایی در میانه راه رفته بودند و کاروان را در ظل آفتاب گذاشته بودند، زینب کبری در سایه شتری که بعید است با خود جهازی آورده باشد میرود. برادرزاده اش را میبیند درحالیکه دستانش سوختهی گرمای خورشید و زنجیر بود. دلش میگیرد که ...یا ابن اخی! یعزُّ علیَّ ان اراک بهذا الحال... سخت است بر من که تو را در این حالت ببینم.[11] شاید به یاد علی اکبر افتاد. آن زمان که از میدان برگشت و از پدر آب طلب کرد اما در عوض آب امام حسین پاسخ دادند: پسرم! کمی دیگر بجنگ. تا لحظهای بعد پیامبر تو را سیراب خواهد کرد. آری کاروان سرتاسر غم و اندوه است. مگر میشود ناله های لیلا را آرام کرد؟ مگر میشود مادری، جوان برومندش را فراموش کند؟ مگر اصلا داغ علی اکبر درمان شدنی است؟ مگر میشود جمال دل ربای پیامبر را از یاد برد؟ مگر بالا و پایین رفتن شمشیر ها را میتوان تاب آورد؟...
[1] موسوعه الامام الحسین علیه السلام / جلد 6 / صفحه 162
[2] همان / صفحه 184
[3] همان / صفحه 191
[4] همان / صفحه 151
[5] همان / صفحه 155
[6] همان / صفحه 149
[7] همان / صفحه 197
[8] همان / صفحه 235
[9] همان / صفحه 259
[10] همان / صفحه 276
[11] همان / صفحه 222
بسیار عالی