لَقَدْ مَنَّ اللَّهُ عَلَى الْمُؤْمِنینَ إِذْ بَعَثَ فیهِمْ رَسُولاً مِنْ أَنْفُسِهِمْ یَتْلُوا عَلَیْهِمْ آیاتِهِ وَ یُزَکِّیهِمْ وَ یُعَلِّمُهُمُ الْکِتابَ وَ الْحِکْمَهَ وَ إِنْ کانُوا مِنْ قَبْلُ لَفی ضَلالٍ مُبینٍ(آلعمران : 164)
به یقین، خدا بر مؤمنان منت نهاد که پیامبرى از خودشان در میان آنان برانگیخت، تا آیات خود را بر ایشان بخواند و پاکشان گرداند و کتاب و حکمت به آنان بیاموزد، قطعا پیش از آن در گمراهى آشکارى بودند.
بار ها و بارها از پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم شنیده بودند. نیک میدانستند چه میکنند و چه بیراههای را برگزیدهاند.
حسین بن علی بن ابیطالب (ع) را میشناختند.
« قال سید الکونین حسین منی و انا من حسین»
حتی گویی در کودکی همبازی او بودند؛ اما اینها هیچ کدام آنها را آزار نمیداد.
میتوانستند به راحتی فراموش کنند که چه گذشته است. اموال دنیا چشمانشان را کور کرده بود. میتوانستند ذات پلیدشان را مخفی کنند؛ اما نمیتوانستند آسمان را از گریه کردن باز دارند.
نمیتوانستند زمین و زمان را از گسستن و پاره پاره شدن حفظ کنند. نمیتوانستند سنگها را از بلند شدن باز دارند تا خون تازه فرو ریخته آنها نمایان نشود.
آری حسین (ع)، یک همبازی معمولی نبود. اگر هم بازیت آسمانها و زمین را سرپرستی میکند؛ اگر تمام آفرینش به صلابت او استوار است؛ اگر گریستن او عرش را به هم میریزد؛ اگر خدا به واسطه او روزی بندگان را توزیع میکند؛ دیگر تنها بازی کودکانهات میشود برداشتن کفی از خاک پایش تا سر و رویت را با آن معطر کنی.
دهم محرم سال 61 هجری. آری این حسین (ع) است. از صبح تا ظهر و کمی بعد از ظهر تمام یاران عاشقش را از او گرفته بودند و مردان کاروان را یک به یک نقش زمین کرده بودند و او را با جمعی زن و کودک تنها گذاشته بودند. به میدان آمد و اصحابش را صدا زد. «آیا چیزی بین شما و امامتان فاصله انداخته است که شما را میخوانم و مرا اجابت نمیکنید؟» همین جمله کافیست تا آسمان به گریه افتد و عرش به هم ریزد...
وقتی کار از کار گذشت، وقتی خیمهای نیم سوخته جایگاه اسیران شد؛ کاروان نیز به سالار جدیدی دست یافت. زینب سلاماللهعلیها باید کاروانیان را جمع کند. رباب را دلداری دهد. خار از پای رقیه (س) بیرون کشد. زینب (س) تا کوفه کاروان داری خواهد کرد.
و اینگونه منت خداوند بر مومنین اجر رسالتش را میگیرد...