شاعر قلمبهدست گرفت که شعری بگوید.
شاید بهتر باشد بگویم خواست شعری بسازد.
میپرسی شعر بسازد؟!
معلوم است که اگر بخواهی تمام آنچه انسان به آن وعده دادهشده را در یک شعر جمع کنی و مژده بدهی که پیامبر خاتم صلیاللهعلیهواله آمده است ، کار سخت میشود .
خلاصه اینکه شاعر شروع کرد که :
«فکر کن فلسفه خلقت عالم تنها
راز خندیدن یک کودک چوپان باشد»
و ادامه داد که این کودک بعدها اعجاز کرد اگرچه نیازی به اعجاز نداشت و
«مگر اعجاز جز این است که باران بهشت
زادگاهش برهوت عربستان باشد»
و بازهم شاعر ادامه داد، از معراج گفت و از جایی که حتی جبرئیل نتوانست همراهی کند...
«عرش از شوق تو جان داده کمی آهسته
جبرئیل از نفس افتاده کمی آهسته»
شاعر داشت ادامه میداد اما نمیدانم از کجا، بوی سیبی شنید.
شاعر زد به صحرای کربلا و از آخر شروع کرد ....
«آنچه نادیده کسی دیدی و برگشتی باز
سیب از باغ خدا چیدی و برگشتی باز
شاعر! این سیب حکایات فراوان دارد
چتر بردار که این رایحه باران دارد[1]»
عالی بود
عالی بود
شاعر زد به صخرای کربلا ....واقعا گریزش خوب بود
یا رسول الله، دست ما رو تو روزی که هیچ شفیعی نیست، بگیر