از بچگی آرزو داشت ظهر عاشورا، علامت را روی دوشش بگذارد و جلودار دسته باشد.
همه میگفتند: «کوچکی، بزرگ که شدی بیا.» بزرگ شد، میان کسانی که داوطلب بودند علامت را بلند کنند، از همه لاغرتر بود.
گفتند: «برو سربازی، برو بازو که پیدا کردی بیا.»
سرباز شد. جبهه رفت. اسیر شد. محرم بود که برگشت، با آستینهای خالی که به سر شانهاش سنجاق شده بود و نگاهی که هنوز رنگی از حسرت داشت.
عالی بود