باید منزلبهمنزل بروم. باید اسب خیال را شبانهروز بتازانم. استراحتی کوتاه و دوباره با تمام قوا حرکت!
باید مثل قاصدی که ثانیهها برایش حکم طلا را دارد در ذهنم خسته شوم، وجودم سراپا خیسِ عرق شود؛ اما همچنان طیِ طریق کنم.
باید تمامِ نورِ سوزانِ خورشید در بیابانهای بی آب و علف چند روزِ پیدرپی سهم من باشد.
باید امیدواری بدهم به خودم به اسبم؛ که بتازد این فاصله را!
باید امین باشم. جان من است و جانِ این پیام! پیامی که تا وقتی به دستِ مخاطبش نرسیده نباید باز شود و خوانده شود. وای که اگر نرسد؛ تمام خستگی این راه میماند بر تنِ خیالم...
من نامهبرِ میهمانی شدهام که حالا دیگر رنگ و بوی مهمان ندارد. در قلبِ صحرا؛ در خیمهای محاصره شده از سوی دشمنانش، قلم را آغشته به جوهر میکند و مینویسد و نامه مهر و موم شده را به دست من میدهد تا برسانم به فرسنگها آنطرفتر.
اهمیت زمان و مکان و اوضاع حساسم کرده است. کمکم حس میکنم که خیالم هم کنجکاوتر شده تا هرچه زودتر از محتوای نامه مطلع شود. نامه باید هرچه زودتر از کربلا برسد به مدینه.
در خانه محمد بن حنفیه منتظر میمانم تا نامه را بخواند. دلم مثلِ سیر و سرکه میجوشد که ارباب عالم از کرب و بلا چه پیامی فرستاده است.
«بسمالله الرحمن الرحیم، از حسین بن علی به محمد بن حنفیه و اطرافیان او از بنیهاشم
گویی اینکه دنیا اصلا وجود نداشته و آخرت همیشگى و دائم بوده و هست. والسلام.»[1]
بعد از هزار و اندی سال میخواهم تمام ماجرای کربلا را از عینکِ این پیام ببینم؛ نه! از قبلش، از نیمهکاره رها کردن حج مینگرم... نه! از روزی که دعوت کوفیان به سویش سرازیر شد... نه! از قبلتَرَش از عدم بیعت با یزید...
نه! میخواهم از امروز تمامِ دین و دنیایم را از این پیامِ یکخطی بگذرانم، تمامِ لحظههایم؛ خوشیهایش، غمهایش، تمامِ خندههایم، گریههایم تمامِ دلسوزیهایم، حسدهایم تمامِ دل رفتنهایم، تنفرهایم... میخواهم تمامِ خواستهها و آرزوهایم را ببرم زیرِ ذرهبین همین این یک خط!
میخواهم من هم با تمامِ وجود درک کنم که دنیایی نیست و هرچه هست آخرت است.
نگارنده غریبِ باکرامت نامه! دستم را بگیر و قدم به قدم در این مسیر راه بِبَر...