این روزها بحث درباره محتوای فیلم رستاخیز بهطور مستمر جریان داشته و ماجرای حذف این فیلم از اکران سینماها، آنهم بعدازآن که از همه صافیها گذشته، مجوز اکران گرفته و حتی زمان اکران مشخصشده، زبانزد رسانهها و اصحاب هنر و فرهنگ شده است.
شاید عمدهترین بدشانسی این فیلم این بود که اکران آن همزمان با بحث توافق ایران و کشورهای 1 + 5 شد و دولت نخواست به خاطر مخالفتی که از برخی از محافل و علما مطرح شد، اکران آن در دورهای باشد که مشکلات دیگری هم وجود دارد و باید توان خود را برای حل آنها بگذارد. به نظر برخی معنای سیاست همین است و کار آن قربانی کردن آنکه در ظاهر اهمیت کمتری دارد.
بااینحال، نباید فراموش کرد که با تعطیلی اکران این فیلم در عالم هنر و تاریخ آن در ایران اتفاق مهمی افتاد. بنده به بحثهای مذهبی که دراینباره شد نمیپردازم و میدانم که دراینباره اختلافنظر بوده و مراجع درباره نشان دادن چهره حضرت ابوالفضل (ع) نظرات مختلفی داشتند و مراعات عرف را کردند. به این نکته هم اشاره نمیکنم که منازعاتی میان هنرمندان ما در میانه دو خط سیاسی هست که آنهم روی این ماجرا تأثیر گذاشت. شاید دخالت برخی از مقامات هم در این امر تأثیر داشته که البته دراینباره چیزی نمیدانم، اما تأکید میکنم و میدانم در رایزنیهایی که شده بود، بسیاری از چهرههای معتدل جناح راست هم با آن موافق شده بودند، آنهم وقتیکه در اکرانهای محدود مختلف آن را دیده بودند، هرچند این اندازه انگیزه نداشتند که بخواهند مداخله کنند.
در اینجا میخواهم نکته دیگری را عرض کنم و آن این است که ما سالهاست درباره تاریخی بودن یا نبودن فیلمهای تاریخی و مذهبی بحث میکنیم. بهصورت طبیعی علاقهمند بودیم بگوییم که باید این فیلمها مطابق با نقلهای تاریخی باشد. دراینباره تلاش هم کردیم؛ اما در حقیقت، هیچگاه نتوانستم بر این مسئله غلبه کرده و فیلمهای تاریخی دقیق بسازیم.
به نظر بنده، این اشکال بیش از آنکه مربوط به هنرمندان باشد، مربوط به نادرستی نگاه ماست که «تاریخ» را با «کار هنری» اشتباه گرفتهایم. ما تصور کردیم فیلم و هنر باید مثل متن تاریخی باشد، در هر حالی که چنین فکری از اساس نادرست و بیش از همه به دلیل ضعف شناخت ما از ماهیت هنر بوده و هست. دراینباره نمیخواهم بحث کنم، زیرا بیش از آنکه نظر بنده ناشی از نگاه عالمانه درباره هنر بهخصوص هنر + تاریخ باشد، نشأتگرفته از نگاه تجربی طی این سالهاست.
اما یک نکته را در حوزه «ادبیات داستان ـتاریخی» میخواهم عرض کنم و آن این است که هنرمندان قدیم ما هم این را دریافته بودند که کار هنری در حوزه داستان تاریخی یا تاریخ داستانی، اگر بخواهد موفق باشد، باید رنگ هنری داشته باشد نه رنگ تاریخی.
آثاری که تاریخهای داستانی هستند، یا داستانهایی که شبه تاریخی هستند، بهقدری در ادبیات ما زیادند که بهخوبی میتوانند نشان دهند، هنرمندان قدیم، کاملاً با این واقعیت آشنا بودند که نباید گیر تاریخ باشند، بلکه باید به پیامهای مهم موجود در این داستانها توجه داشته باشند.
اگر قرار است ارزیابی از این قبیل متنها و کارهای هنری صورت گیرد، این ارزیابی باید در حوزه هنر و پیامهایی باشد که از این متنها به دست میآید نه انطباق آنها با تاریخ.
این امر نهتنها در داستانهای تاریخی، بلکه در شعر، بهویژه اشعار عاشورایی و آنچه مربوط به تعزیهها و روضهخوانیهاست نیز صادق است.
پیام آنها نشان دادن عظمت اهلبیت و اثبات خبث نیت امویان و دشمنان اهلبیت است. کتابخانه مجلس دو جلد فهرست تعزیههایش را چاپ کرد. اگر آنها را نگاه کنیم بهخوبی این حقیقت بر ما آشکار میشود.
ادبیات داستانهای تاریخی ما در حوزه مختارنامهها و حمزه نامهها نیز در گستره ادب و هنر بیانی مسلمانان بسیار گسترده است. آنها نیز متنهای غالباً غیر تاریخی، اما با پیامهای تاریخی بسیار خوبی هستند و هیچکس نمیتواند تأثیر آنها را در گسترش تشیع در ایران انکار کند.
البته ممکن است در برخی از ادوار بسیار نادر، از سوی برخی از فقها نسبت به این موارد موضعگیری شده باشد، مثل آنچه نسبت به ابومسلم نامهها در دوره اول صفوی رخ داد، اما آن مورد بیشتر به خاطر جنبههای ضد شیعی داستانهای موجود در ابومسلم نامه بود که علما نمیخواستند این داستانها از سوی کسی که دشمن اهلبیت (ع)بوده، بر سر زبانها باشد. این در حالی بود که مختارنامه همیشه در دسترس مردم بوده و در مجالس عمومی خوانده میشده است.
داستانهای منظوم از فضائل اهلبیت (ع) هم با شکل داستانی در بسیاری از دواوین بوده است. تعزیهها هم که جای خود داشته و در دویست سیصد سال گذشته، همیشه برقرار بوده و هیچ مخالفتی با آنها دیده و شنیده نشده است.
در اینجا برای نمونه قصد دارم یکی از این داستانهای تاریخی را بیاورم که به لحاظ ادبی بسیار زیبا اما غیر تاریخی است. این داستان نشان میدهد که ادبیات «داستان ـ تاریخ» ما بههیچروی قصد انطباق با تاریخ نداشته و هدفش عمدتاً القای پیامهای خاصی بوده است.
داستان ازدواج شهربانو با امام حسین (ع) در متون کهن حدیثی ما آمده، اما آنچه در اینجا میخوانید بیان آن بهصورت یک داستان بسیار زیباست.
البته درباره اینکه همان روایت تاریخی هم درست است یا نه، کسانی مانند مرحوم مطهری و شهیدی آن را قبول نداشتند و اخیراً آقای مهدوی دامغانی و ناهید طیبی درباره درستی آن کتاب و رساله نوشتهاند؛ اما اصلاً بحث بنده آن مسئله نیست. بلکه یک داستان زیبا برای شهربانو در یک متن کهن است.
این متن داستانی که از سوی یک نویسنده سنی ـ شیعه ترک اویغوری در چین نوشتهشده، حکایت اسارت شهربانو، کشته شدن برادر او، آوردنش به مدینه، مسلمان شدنش به دست ام سلمه و شوهر کردن او در مدینه را بهصورت یک داستان زیبا آورده است.
مخاطب این داستان، یقیناً میداند که داستان میخواند نه تاریخ، همچنان که نویسنده نیز میدانسته که داستان مینویسد نه تاریخ، اما برای هردوی آنها مهم پیامهایی است که در این داستان آمده است. ضمن آنکه اینها توجه داشتند که یک فرد مسلمان بهجز دین و مذهب و تاریخ، نیاز به متنهای ادبی هم دارد که روح او را جلا دهد و احساسات او را نیز بسازد.
مسلماً عناصر غیر تاریخی فراوانی در این داستان هست، اما اساساً سنجش و ارزیابی تاریخی چنین داستانهایی درست نیست، بلکه چنانکه گفته شد این قبیل داستانها را باید از لحاظ هنری و پیامی ارزیابی کرد. اینکه میتوان این را به ذهن به یک فقیه تفهیم کرد یا نه، البته کار دشواری است و نباید توقع آن را داشت؛ اما باید بحث کرد و به تفاهم رسید؛ اما ما جماعت، بهقدری دیر به تفاهم میرسیم که خطوط اصلی گمشده و نیروهای زیادی را به خاطر رفتارهای ناملایم خود فراری میدهیم.
بگذریم که حتی در بسیاری از حساسیتهای فقهی خود هم تحت تأثیر شرایط خاص سنتگرایی هستیم و وقتی اوضاع عوض شد، در کمال سکوت، از حرفهای گذشته، گذشته، و راه جدیدی را در پیش میگیریم. میتوانیم برای تجربه، به فتاوایی که درباره حرمت شرکت زنان در انتخابات از مشروطه تا سال 42 دادهشده، نگاه کنیم و بعداً در سال 57 و مجموعه انتخابات سال 58 و بعدازآن ملاحظه کنیم که اساساً از آن مسائل دیگر خبری نبود و در کمال سکوت همهچیز بهآرامی و خوبی برگزار شد.
درباره رعایت یا عدم رعایت برخی از عرفیات نسبت به اقشار خاصی یا عامه مردم هم همینطور است، از دست کردن ساعت مچی برای علما تا گذاشتن موی بلند در سر تا استفاده از بلندگو تا بسیاری از مسائل دیگر که بهمرور و در سکوت، همهچیز بهآرامی تغییر کرد و کسی هم مرور نکرد که چه مطالبی قبلاً گفته میشد. در مورد هنر هم داستان به همین شکل است.
بدون شک، نویسنده معتقد به کنار گذاشتن همه آن دیدگاهها نیست، بلکه بحث جدی بر سر آنها، رعایت جنبههای عرفی و شرعی و تفکیک دقیق و بهخصوص توجه به این است که نکند تا دو تا ده سال دیگر همه این حرفها حل شود و آنوقت تاریخ درباره گذشته قضاوت کند.
یک روحانی در دوره رضاشاه که اهل مبارزه هم با دولت پهلوی، هفتاد صفحه درباره تغییر لباس نوشت و از علما خواست حساسیت نسبت به این تغییر نشان ندهند و آن را مدخل در مفهوم ایمان و کفر ندانند، درحالیکه هیچکس به حرف او توجه نکرد و تا به امروز نیز رساله او چاپنشده است. این در حالی است که تغییر صورت گرفت و لباسهای قدیم کنار رفت و کتوشلوار آمد و هیچ اتفاقی هم نیفتاد و غیرازاین که اخیراً یک منبری که گاه عجایب میگوید دوباره بعد از پنجاه سال از کتوشلوار انتقاد کرد، علما چیزی دراینباره نمیگویند و حق هم همین است.
ضمن اینکه باید عرض کنم کسانی که در عرصههای «تازه» قدم میزنند، همیشه باید از ریسکی که برای شکستن خطهای قدیمی و سنتی (عرفی نه شرعی) دارند، آگاه باشند و بدانند که محافظهکارانی که نگران بر هم خوردن آن سنتها هستند، همیشه فراواناند و غالباً احساس وظیفه جدی میکنند؛ بنابراین اگر از این خطر آگاه باشند، میتوانند با ظرفیت بیشتری تبعات آن را پیشبینی و تحمل کنند.
بههرحال بحث سر داستان ازدواج شهربانو با امام حسین (ع) به یک روایت داستانی است که عرض کردم، نویسنده سنی ـ شیعی است. نویسنده سنی است اما محب اهلبیت. در این داستان هم عشق او این است که این پیام را که بیش اهلبیت (ع) درستتر از دیگران است ارائه دهد؛ اما این کار را در قالب یک داستان تاریخی ارائه کرده است.
این متن را از کتاب «تاریخ خلفا و مقتل امام حسین» که مدتی قبل به کوشش بنده و همکارم جناب آقای دکتر وثوقی منتشر شد، انتخاب کرده تقدیم شما میکنم تا با ادبیات «داستان تاریخی» آشنایی بیشتری پیدا کنیم. صدالبته که اهل تاریخ ادبیات فارسی با حجم انبوه این داستانها آشنا هستند و این ارائه صرفاً برای دوستانی است که کمتر با این مطالب آشنایی دارند.
*****
[ازدواج شهربانو با امام حسین (ع)]
پس لشکر فرستاد به [سوی] کسری، و ولایت عجم بگشاد، و لشگران کسری را بکشتند، و بازگشتند. و چنین گویند که آن پادشاه را نوشروان نام بود، و او را دو دختر بود. پسر او را هرمز نام شد. در مصاف، ایشان را گرفته بودند. چون به مدینه بیاوردند نزدیک عمر ـ رضی الله عنه ـ پسر را درآوردند، و آن دختران را نیز پیش عمر بردند. پس چنین گویند که دختر کلانتر را شهربانو نام بود و نیک با جمال بود، و خوب روی، و تمام بالا جهاز او را نهایت نبود، و در جمال چنان بود که رشک آفتاب بود. و چنین آورده اند که دختر خردتر را بارنوس نام بود، و چنین گویند که هرمز را پیش عمر ـ رضی الله عنه ـ درآوردند. عمر ـ رضی الله عنه ـ ایمان بر وی عرضه کرد، و گفت که، بگو لا اله الاّ الله و محمّد رسول الله. آن معلون نگفت و ایمان را قبول نکرد تا آتش بر وی هلاک گشت. بیت
آن زبانی کزو نیارد یاد ریخته چون زبان سوی باد
عمر ـ رضی الله عنه ـ بفرمود تا سرش را از تن جدا کردند، و آن دختران را نیز درآوردند و اسلام بر ایشان عرضه کردند. چون ایشان برادر خود را کشته دیدند فریاد برآوردند و گفت[ند]: برادر ما را که کشته است، و ملک ما را غارت کرده، ما را نیز بکشید که آنچه شما میگویید ما نخواهیم گفتن، و قبول نخواهیم کردن. پس عمر ـ رضی الله عنه ـ بفرمود که، این هر دو دختر را بکشید، چون دخترآن را بقصاصگاه بردند تا بکشند تا ناگاه امیرالمؤمنین علی ـ رضی الله عنه ـ بدان مقام برسید. دید که پسر شاه عجم را کشته بودند، و آن دختران را نیز نزدیک آورده بودند تا بکشند که امیرالمؤمنین علی ـ رضی الله عنه ـ بانگ بر ایشان زد که زمانی توقف کنیت [= کنید] تا بنزدیک عمر درآیم و کشنده آن دختران، غلام عمر بود. توقف کرد. امیرالمؤمنین علی ـ رضی الله عنه ـ پیش عمر درآمد، و گفت: یا عمر! در کارها تعجیل مکن که نیکو نیست، فکیف، تعجیل کنی در کشتن و خون ریختن، زنده را توان کشتن و لیکن کشته را زنده نتوان کرد. به کشتن پسر شاه عجم چرا شتاب کردی؟ عمر ـ رضی الله عنه ـ گفت: ایمان بر وی عرضه کردیم، قبول نکرد و فرمان حق تعالی اینست که هر که فرمان حق را قبول نکند و ایمان نیارد، بکشندش. امیرالمؤمنین علی ـ رضی الله عنه ـ گفت: یا عمر! راست میگویی ولیکن اگر او را نمیکشتی، من او را به ایمان دلالت میکردم. چون او را کشتی باری فرمانی [ ده] تا آن دختران را نکشند تا من ایشان را بجایی فرستم که ایشان را باسلام درآرند. عمر فرمود که نیکو باشد. فرمان داد که دختران را مکشید.
غلام عمر دست از ایشان بازداشت، و به امیرالمؤمنین علی سپارش نمود، و امیرالمؤمنین علی ایشان را بفرمود تا بنزدیک امّ سلمه بردند که عیال رسول بود. پس آن دختران بنزدیک امّسلمه میبودند. و امّسلمه زنی بود هول خوش سخن، و امّسلمه ایشانرا عزیز داشتی و سخنان خوب و شیرین بگفتی و پندها و نصیحتها دادی، و آن دختران از مُلک پادشاهی جدا مانده بودند، و از پدر و مادر و برادرجدا افتاده بودند، و دل ایشان تنگ، در رنج بودند. مدّتی مدید بایست تا امّ سلمه ایشان را به پند و نصیحت نرم کرد. از عذاب دوزخ سخن گفت و هم از رحمت بهشت با ایشان. بعد از چندگاه، اسلام را قبول کردند، و بعد از آن خبر بنزدیک عمر بردند، و جمله صحابه ـ رضوان الله علیهم اجمعین ـ شاد شدند، و امیرالمؤمنین علی را ثنا گفت، و بستود که، اگر نصیحت تو نبودی من این دختران را میکشتی.
پس آنگه عمر - رضی الله عنه - مر یکی از صحابه را بنزدیک امّسلمه [کذا] فرستاد و گفت: سلام من به امّسلمه برسان، و بدست آن صحابه بسیار تحفها فرستاد از بهر امّسلمه، و آن دختران را نیز جامها فرستاد، و خورشهاء نیکو فرستاد، و گفت که، مر امّسلمه را بگوییت: زحمت مهمانان کمتر باشد، و بگوی که چون دختران را باسلام دعوت کردی و اسلام قبول کردند، ایشان را به خصم کردن نیز راضی گردان تا ایشان بخصم دهم تا زحمت ایشان دور گردد.
چون صحابه بنزدیک امسلمه رسید، و سلام عمر به او رسانید، امسلمه مر عمر را دعاها کرد و گفت: مر عمر را [بگوییت] که سه ماهست تا من ایشان را بتوفیق خدای عزّوجل در اسلام درآوردم. اگر چه در ازل خدای اسلام روزی کرده بود ایشان را، امّا بدین روزی، سبب من بودم. اکنون فی الحال سخن شُوی کردن با ایشان نتوانم گفتن مگر به آهستگی گفته شود.
اما آوردهاند که عمر ـ رضی الله عنه ـ در آن کار تعجیل میکرد از جهت لشکرها، و صحابه همه جمع بودند، و نیز میخواست تا لشکرها را بسوی عجم فرستد تا اسلام را آشکارا کنند، و غرض عمر آن بود که تا معلوم کند که این دختران کرا قبول میکند.
اما گویند: امّسلمه، شهربانو را که خواهر کلانتر بود این سخن را باو بگفت. پس شهربانو جواب گفت که، ای مادر! چه جای شوهر خواستن است که ما را پدر و مادر نیست، و جامهاء نیکو نیست. این بگفت. پس امّسلمه با بارنوس که دختر خردتر بود [گفت] که، [شما که] اسلام را قبول کردید و مسلمانی را اختیار کردید، شما را خصمی [= ازدواج] باید کردن که زن بیشوهر نیکو نباشد که پیغامبر (ع ا م) دختر خود را بیشوهر نکرد، و زن را هیچ کس محرمتر از شوهر نیست، و خدای تعالی هر چیزی را که آفریده است، جفت آفریده است. مرد را از بهر زن آفریده است و زنرا از بهر مرد آفریده است. و چون خصمی کنید شما را خانه و جایگاهی پیدا شود و بکارخانه و زندهگانی خود مشغول شوید. غمهاء شما کمتر گردد. بارنوس چون سخن بشنود، بسیاری دل تنگی کرد گفت: ای مادر! ما را غم اسیری و بیکسی و بیچیزی بس نیست که ما را غم شوهر باید خوردن؟ ام سلمه مر ایشان را گفت: ای دختران من و ای فرزندان من! چون اندر اسلام اندر آمدیت، شما را فرمان عمر قبول باید کردن، و سخن او را باید شنودن که بجای پیغامبر است، و هر که بسخن عمر کار نکند همچنان باشد که بسخن پیغامبر (ع ا م) کار نکرده است، و هر که سخن پیغامبر را شنود همچنان باشد که سخن خدای را بشنوده باشد؛ از بهر آنکه هر چه گفت و هر سخنی که گفت، جبرئیل به وحی نزد خدای تبارک و تعالی [برد].
چون بسیار ازین سخنان بگفت بایشان، بعد از گفتن بسیار، چنین گویند که شهربانو که خواهر کلانتر بود گفت: ای مادر! من شوهر میکنم اما بیک شرط که هر جهازی و مالی که از آن ما این لشکر عرب گرفته است و غارت کرده است، آن مال را بما دهید تا ما اگر خصم کنیم، بخانه خصم برهنه نرویم و ما را از آن خود چیزی باشد تا بنزدیک شوهر خوار و بیقدر نباشیم، از آنکه پادشاه زاده ایم و از پادشاهی باید که ما را نشانی باشد، و این که میگویم جهاز ماست که مادر و پدر از بهر ما ساخته بودند، و چون اسلام آوردیم باید که آن مالهای ما را بما دهند تا ما خصم قبول کنیم. امّسلمه این پیغام را بنزد عمر فرستاد. عمر ـ رضی الله عنه ـ سعد وقّاص را بنزدیک خود خواند و گفت: آن دختران را که در مصاف گرفته بودیت، جهازهاء ایشانرا چه کردیت؟ سعد وقاص گفت: بانصد اشتروار جهاز خواهر کلانتر است، بدان اشتران بار گرفتم و به بیت المال تسلیم کردم. پس عمر ـ رضی الله عنه ـ بفرمود در بیت المال را بگشادند و آن پانصد اشتروار جهاز و جواهر و پیرایه ایشان بیرون آوردند، و بدآن دختران تسلیم کردند.
اهل مدینه خیره بماندند از آن مال و جهاز ایشان، و همه بزرگان صحابه میگفتند تا این دختران، روزیِ که خواهد شد.
اما آورده اند: چون رخت و جهاز ایشان را نزدیک ایشان بردند، چون آن دختران جهاز خود را بدیدند شاد شدند. عمر ـ رضی الله عنه ـ یکی را بنزدیک امسلمه فرستاد. چون دختران جهاز و مال را گرفتند، باید که اجازت دهند تا ایشان را بخصمی دهیم، دختران اجازت دادند، اما چنین گویند که آن دختران چنین گفتند که، ما را بکسی دهند که ما او را پسند کنیم. چون عمر پیغام دخترانرا بشنید، [گفت] چگونه ایشان اجازت دهند همچنان کنیم؟ آن سخن چون شهربانو شنید، به امسلمه گفت: ای مادر! همچنین میخواهم که برین بام خانه، سایه بانی سازیم و پرده بروی خود فرو گذاریم، و زیر قدم شما که مادر ماییت بنشینیم و یاران مصطفی و جوانان و بزرگزادهگان پیش میگذرند، یکان یکانه را نام ایشان با ما بیان میکنیت، و میگویید تا هر کدام را که ما پسند کنیم و تقدیر خدای تعالی بدان کس رفته باشد، ان کس را اتفاق کنیم و بخواهیم. باشد که خدای تعالی مبارک گرداند.
پس این سخن را بنزدیک عمر ـ رضی الله عنه ـ بگفتند عمر بفرمود تا همه صحابه را خبر کردند. آنها که در شهر بودند و آنها که بیرون شهر بودند، از پیران و جوانان و سی دو سه هزار مرد که یاران رسول بودند همه را خبر کردند. همه جامها[ء] خوب پوشیدند و بویهاء خوش در خود مالیدند، و هر کسی بامید آنکه باشد که مرا بخواهد و پسند کند، و تمامت مردم بر دَرِ مدینه جمع گشتند.
آنگاه چنین گویند که بر بام آن خانه، همچنان جایی سایه بانی ساخته بودند که امسلمه و آن دختران در آن مقام نشسته بودند. و چنین گویند که، نخستین کسی که اسب در میدان جهانید مردی بلند بالا قوی هیکل و نیک باصلابت بود، و بر اسب نیکو برنشسته، و دستی جامه خوب پوشیده، و دستی سلاح ملوکانه در پوشیده، و بر خود راست کرده. چنین گویند آن عمر بود ـ رضی الله عنه. شهربانو گفت: ای مادر! این مرد باهیبت و صلابت کیست؟ امسلمه گفت: ای جان مادر! این عمر است. این مردی است که پیغامبر (صلعم) این تشریف فرموده است که فرداء قیامت، همه مسلمانان به اسلام نازند و اسلام به عمر نازد. و تا وی در میان مسلمانان نیامد، بانگ نماز و مسلمانی آشکارا نشد. شهربانو گفت: ای مادر! شما راست میگوییت، و هر چه میگویند از آن زیادت است، ولیکن ما وی را نمیخواهیم، بسبب آنکه هر باری که ما وی را میبینیم ما را کشتن برادر خود یاد آمد، و ما را با وی زندهگانی نشود. عمر ـ رضی الله عنه ـ چون این سخن بشنود از آن مقام بگذشت.
و چنین گویند بعد از آن عثمان ـ رضی الله [عنه]] در رسید. جامهاء خوب پوشیده و بر اسب نیکو نشسته، و سر در پیش افکنده و شرمگین میآمد. شهربانو گفت: ای مادر! این کیست؟ امسلمه گفت: این عثمان بن عفان است، از چهار یار برگزیده رسول (مختار) یکی وی است، و در میان صحابه توانگرتر از وی کسی نیست. شهربانو گفت: راست میگویید، ولی من شنیدهام که وی مردی شرمگین است، و سال [و] ماه گذرد که وی با زن سخن نگوید. و دیگر آنکه دو دختر رسول با وی بوده است، من او را نتوانم خواستن. چون عثمان ـ رضی الله عنه ـ این سخن را بشنود، او نیز بگذشت.
چنین گویند که بعد از آن شاه مردان علی و مرد میدان و شیر خدای امیرالمؤمنین علیّ مرتضی ـ رضی الله عنه ـ در رسید، بر دُلدُل سوار شده بود، و رخسارهاش چون گل سرخ میتافت، و جامهاء متکلف پوشیده بود. شهربانو گفت: ای مادر! این مرد سرخ روی سیاه موی کیست؟ امسلمه گفت: این مرد کَنَنده دَرِ خیبر است، و کُشنده عنبر و عنتر است، و پسر عمّ رسول الله است، و پدر حسن و حسین است. پس شهربانو گفت: ای مادر! تو راست میگویی، وی را در حق چه توانیم گفتن، و گریان شد که ای مادر! او را هیچ نتوانیم گفتن، ولیکن فرداء قیامت در روی فاطمه زهرا چگونه نگریم؟ پس امیرالمؤمنین علی ـ رضی الله عنه چون این سخن را بشنود، گریان شد و از آن مقام درگذشت.
و در عقب ایشان پیری در رسید. شهربانو امسلمه را پرسید که، این پیر کیست؟ امسلمه گفت: ای جان مادر! چندان پیر نیست، ولیکن از غریبی بسیار موی او سفید است، و مردی با ادب است، امیر شاه عرب است، و لشکرش بیقیاس است، و نامش سعد وقاص است. شهربانو چون صفت و نام او را بشنود فریاد برآورد که، ولایت ما را او برانداخته است و ما را لشکر او اسیر کرده است. ما او را نتوانیم خواستن.
چون سعد وقاص درگذشت، مردی قوی حال، عمر سعد کرب در رسید، بر اسبی نیکو نشسته و چهره سیاه، ولکن دلش چون آفتاب و ماه، و بالایی قوی داشت، و بر بازو پهلوان بود، چنآنکه هر که او را بدیدی بسهمید! شهربانو پرسید که، ای مادر! این مرد کیست؟ آنگاه ام سلمه گفت: ای جان مادر! اگر او در ولایت شما سیاه است، اما بر ولایت ما چون ماه است، و لشکر ما را سپاه است و در جنگ و مصاف مهتر است. نامش عمر سعد است. شهربانو گفت ما نخواهیم او را که بچگان گهواره از وی بترسند، و برادر ما را او گرفته است، و بدین ولایت آورده است، او را نتوانیم خواستن.
و چنین گویند که او نیز بگذشت. سواری دیگر در رسید، چون کوهی بر بالای یکی نقره خنگ سوار شده، و جامهاء شاهانه پوشیده، و سلاح ملوکانه بر خود راست کرده، یکی خفتان سبز پوشیده، سر او را از همه مردمان بلندتر بود. شهربانو پرسید که، این سوار سبز پوش قوی حال کیست؟ ام سلمه گفت: ای جان مادر! وی پادشاه زاده بنی نقع [نخع] است، برادر خوانده بـ حیدر است، نامش مالک اژدر است. شهربانو گفت: او را نخواهم، بسبب آنکه ولایت ما را ایشان، به دو کس برانداختهاند.
چون او نیز درگذشت، سواری دیگر در رسید، بر یکی مرکبی چون پیل نشسته و جامهاء نیکو پوشیده، و سلاح نیکو بر خود راست کرده. شهربانو پرسید که، این مرد کیست؟ امسلمه گفت: از کبایر صحابه است، سپهسالار پیغامبر است، مرد دلاور است، نامش خالد بن ولید است.
القصّه او را هم نخواست، و صحابهیان در عقب یک یک گذشتهاند، هچون زبیر عوام و مُرّ بن عبدالله و مقداد اسود و حار[ث] بن یمانی و معاذ جبل، و عمار یاسر، و حذیفه یمانی و هاشم و عتبه [کذا =. هاشم بن عتبه] تا همه پهلوانان صحابه بگذشتند. هر یکی را بیکی عذری رد کرد تا زمانی گذشت، صحابه تمام شد و نوبت جوانان در رسید.
جوانان دو گروه بودند: یکی گروه آل بنی هاشم، و یکی گروه بنی امیّه بودند و کلانتر بنیامیّه، یزید بود ـ علیه ما یستحق ـ پس در میان آن فریق، [چنین] قرار دادند که یک سوار از آل بنیهاشم بیرون آید، و یکی سوار از آل بنیامیّه، بعد از آن، در میان هر دو قبیله منازعتی و گفت و گویی پیدا شد.
پیش عمر آمدند. حکم کرد که نخست حسن بن علی بگذرد، بعد از آن حسین بن علی، و یک سوار دیگر از بنیامیّه، بعد از آن یک سوار از بنیهاشم، و یک سوار از بنیامیّه بگذرد. و چنین گویند که آن روز، حسن بن علی جبّه خوبی پوشیده بود، و عمامه رسول را بر سر نهاده بود و بر مرکب رسول (ع ا م) سوار شده بود، و دو گیسو چون کمند در برافکنده، رویش چون ماه تابان بود، و قدش سرو خرامان. چون اسب را براند، و برابر شهربانو آمد، شهربانو گفت: ای مادر! این جوانی خوب روی کیست؟ امسلمه گفت: ای جان مادر! باری او را هیچ عیبی نتوانی گفت که رویش چون ماه تابان و دو گیسوش عنبرافشان، نور دیده زهراست، و پسر علی مرتضی است، نامش حسن رضا است. شهربانو گفت: ای مادر چه زهره آن باشد که او را عیبی توانم گفتن که او جگرگوشه رسول است، و فرزند مقبول است، امّا ای مادر من شنوده که او زن دیگر خواسته است و هنوز میخواهد و ما غریبیم، و رشک تحمّل نتوانیم کردن، و طاقت رشک نداریم، و طعن زنان نتوانیم کشیدن. پس امیرالمؤمنین حسن چون این سخن بشنود، او نیز بگذشت دو سوار از دو قبیله جدا شدند، هر دو سوار بغایت آراسته، یکی سوار از آل بنی هاشم، یکی سوار از آل بنیامیّه؛ از آل بنیهاشم، امیرالمؤمنین حسین بود و از آل بنیامیّه یزید بن معاویه بود؛ اما آن روز امیرالمؤمنین حسین، اسب خوب داشت، بشتافت و در تاخت و اسب خود را دشمن دار خاندان رسول گذرانید، یزید ـ علیه ما یستحق ـ اسبش مانده بود، و حسین ـ رضی الله عنه ـ اینجا برسید. شهربانو [پرسید] که، این برناءتر بارویی که چون ماه و دو گیسوی سیاه میآید، فرزند کیست که تیر مشرکان خلق را خسته میکند؟ امسلمه [گفت:] ای جان مادر! این دُرّی است، و این گوهر از کان علی است، و این نبیره خواجه قاب قوسین است، و در همه کارها یکست، نامش حسین بن علی است، و همچنآن که تو بگذاشتی او نیز بگذاشت، و هم چنآنکه تو شوی ندیدهای، او زن ندیده است، و جز آن، نیکو خُلق است و برادر خردتر حسن.
پس شهربانو یک آستین جواهر پر کرده بود، بر سر امیرالمؤمنین نثار کرد. امسلمه [و] جمع صحابه امیرالمؤمنین حسین را مبارک باد کرد، پس یزید ـ علیه اللعنه ـ حیران شد در میان راه، و گویند از آن روز باز کین امیرالمؤمنین حسین در دل نگاه داشت و میگفت که، اگر من پیش میرفتم آن دختر مرا میخواستی. آن کوتاه بین خوارج ندانست که هیچ کاری بیحکم و تقدیر خدای نیست ـ جلّ جلاله ـ بعد از آن عمر با جمله صحابه ـ رضوان الله علیهم اجمعین ـ همه شادمان شدند، و گفتند که، نیکبخت زنی که این چنین خصمی حاصل کرد.
روز دیگر جمله صحابه حاضر شدند و در مسجد رسول (صلعم) کبار صحابه نشستند ـ رضوان الله علیهم اجمعین ـ و ابوهریر[ه] را فرستادند تا وکیل آن دختر شود، و عمر خطبه بلیغ برخواند، و امیرالمؤمنین حسین ابن علی آنجا حاضر بود با همه برادران خود، و جامهاء شاهی در پوشیده بود، و کمر گوهر نگار بر میان بسته بود. پس آنگاه عقد بستند، و شهربانو را امیرالمؤمنین حسین دادند، و بعد از آن امیرالمؤمنین را از مسجد بیرون آوردند، و امیرالمؤمنین علی دُلدل خود را آراسته بود، و امیرالمؤمنین حسین را بر دلدل سوار کرد، و عنان دلدل را خود بگرفت و هفت قدم پیش دلدل او پیاده برفت از جهت عزّت و حرمت داشت خاندان رسول را، آنگاه عنان دلدل را به محمّد حنیفه داد، و بعد از آن امیرالمؤمنین سوار شد، و عثمان بن عفان و عباس عمّ رسول، و عبدالرحمن عوف با جمله کبار صحابه همه سوار شدند ـ رضوان الله علیهم اجمعین ـ و جمله جوانان صحابه در خدمت امیرالمؤمنین حسین بن علی ـ رضی الله عنهما ـ بخانه امسلمه آمدند و آن دختر را ام سلمه و خاتونان صحابه آراسته بودند، وی را بآراست حاجت نبود. شعر
بزیورها بیارانید جمال خوب رویان را تو سیمین بر، چنان خوبی که زیورها بیارایی
و چنین گویند خاتونان رسول و خاتونان صحابه هر که زنده بودند، همه در آن سوی حاضر بودند و تمامت بازارها[ء] مدینه را، قبّه نیز. بسیاری بگریستند و امیرالمؤمنین حسین نوحه و زاری میکرد و میگفت: مادر مهربان من! کجایی تا سور عروسی حسین را بوبینی. بیت
مرا بگذار تا گِریم بدین روز تو مادر مرده را گریه میاموز
و چنین گویند: همه خاتونان بیکبار نوحه و زاری میکردند و میگریستند؛ و بعد از آن چنین گویند که درها[ء] آسمان گشاده بودند، بفرمان خدای عزّوجل، و آن روز بجای باران از آسمان مشک و عنبر میبارید، و هوا و زمین مدینه معطّر شده بود، و صحابه کبار بر امیرالمؤمنین حسین ـ رضی الله عنه ـ چندان زر نثار کردند که آن را حدّ و قیاس نبود، و چون عماری شهربانو را از خانه امسلمه بیرون میآوردند، در جامهاء خوب گرفته بودند، و طویلها مروارید، گرد بر گرد عماری برآویخته.
و بعد از آن چنین روایت میکنند ناقلان این قصّه که، بزرگان صحابه جمله پیاده شده بودند، و یک پایه عماری را عمر خطاب گرفته و یک دیگر را امیرالمؤمنین عثمان بن عفان گرفت و یک پایه دیگر را امیرالمؤمنین حسین بن علی گرفت. از برای عزّت داشتن خاندان رسول را، هر کسی چند قدمی پیاده رفتند. آنگاه برادر [ران] امیرالمؤمنین حسین درآمدند و از دست ایشان بگرفتند. یک پایه محمّد حنفیه گرفت و یک پایه دیگر عبدالله بن جعفر طیّار گرفت و بر سر امیرالمؤمنین حسین چندانی زر نثار کردند که عماری را در زیر زر گرفتند و چند زر بدر[و]یشان داده بودند که در ولایت مکّه هیچ کس درویش نمانده بود، و همه توانگر شده بودند، و هر یکی از صحابه، به اندازه وضع خود از هر چیزی بدآن عمار[ی] نثار کردند.
و چنین گویند که، عماری شهربانو همچنان به سرای امیرالمؤمنین حسین بردند، و شوهر و عروس، اندر آن سرای کردند، و ده روز پیوسته عروسی بود و جهاز شهربانو بنهاده بودند، و تمامی خاتونان مدینه بنظاره آن سور میآمدند و نظاره میکردند.
تا آن روز که آن عروسی بگذشت. بعد از آن عمر - رضی الله عنه - لشکرها به ولایت عجم فرستاد، و جهان را بداد و عدل آراسته کرد، و نه سال خلیفه بود، بارنوس را که خواهر خردتر بود، به محمّد بن ابوبکر دادند.